دروغی که از حقیقت تلختر است
و رنجی که میتواند زخمهای کهنه را باز کند
لب میبندم و
مینشینم پشت آهی که میماند و
برنمیآید
رهاشدهام در تاریکی
و روزگار دیگر به رنگ گذشته نخواهد گذشت
گمشدهام میان زخمها و خاطرهها
میخواهم پنهان شوم
پشت بوتهای انبوه
زیر چمنی بلند
درون سنگی که از تنهایی سختتر است
اما بیابان است
بیا!
پیدایم کن!