شب را که ورق بزنی
آفتاب رگهایش را
میریزد تا پشت چشمهایت
رازهای منظومهی شمسی را.
شریانش میپاشد،
تا سلولهای خاکستریات.
تا مغز استخوانها
زادوولد کردن ملکولهایت.
تو به خدای منظومه نگاه کن
خوب به خاطر بسپار.
این لحظههای تولد را.
نیمهی راه که برود
چشمهایت دیگر از توان نمایش بیرون میزند
این یک سکانس پلان است