سراسیمه ی حیران
به: حسین منزوی
ای رفته به تاراج، سراسیمهی حیران
وی دست شقاوتزدهی بیگل و بینان!
ای روز بهروزت، همه دلگیرخزانی
وی فصل به فصلت، همه درگیر زمستان!
ای تابش خاموش فراموش گذشته
وی سوختهی زخم زبانهای خیابان!
دیروز غزلریز تبآلودجوانی
امروز غمآمیز شب اندود پریشان
خورشید زمینخوردهی دلمردهی رنجور
بشکوه فروریختهی بیسروسامان!
از نام تو، جز در پس یک شعر نمانده
ای نام تو نانآور فردای رفیقان!
از نام تو ای دوست، ای از باقی عمرت
یاران گرانجان تو هر لحظه گریزان!
گفتی که «اگرعشق نبود...» آه نمیبود
عشق، ار تو نبودی به سراپردهی ایمان
من با تواَم ای شاعرمن، ای همهی من
ای عمر تو منظومهی تنهایی انسان!