من بغض یک عروسک تنهایم، جا مانده زیر تودهای از آوار
با دستوپای لهشدهی معیوب، با چشمهای کجشدهی خونبار
من دختری عجینشده با جنگم، گم کردهام عروسک نازم را
شاید که زیر تخت شده پنهان، در هایوهوی عربدهی رگبار
من سرنوشت یک زن زیبایم، با آرزوی سوختهای در جنگ
چیزی نشان نداد به من جز آه، آیینهی رهاشده در زنگار
شهر از نگاه پنجره زخمی بود، من هر چه دستمال کشیدم باز ـ
از روی شیشه پاک نشد، افسوس، خونـلکههای آنطرف دیوار
اینجا که نرخ زندگی ارزان است، مهمانی سلاحفروشان است
ما سیبلهای بیهدفی هستیم، در بازی اسارت و استثمار
دیدیم ماجرای قرونش را، باید که اخته کرد جنونش را
غیر از جنین مرده نمیزاید، این خاورِ میانهی کودکخوار
این خاورِ میانهی تابوتب، این خاورِ میانهی شب در شب
این خاورِ میانهی لامذهب، این خاورِ میانهی لاکردار
خوابیده روزگار، خیالت تخت، ای خاورِ میانهایِ بی بخت
آهسته گریه کن که در این وحشت، از خواب خوش کسی نشود بیدار