گرچه غزل معاصر با تلاش شاعرانی چون فریدون توللی، نوذر پرنگ و سیمین بهبهانی از دهههای سی و چهل روی ریل نوآوری قرار گرفته بود، اما تغزل حسین منزوی رنگ و روی دیگری به این قالب کهن شعر فارسی بخشید. او اگرچه با مجموعهی «حنجرهی زخمی تغزل» در سال 1350 و حضور پررنگ در مجامع و محافل ادبی از آغاز دورهی جوانی، نام خود را بهعنوان غزلسرایی نوگرا و با پشتوانه مطرح کرده بود، اما آثار این مجموعه عمدتاً حالوهوایی کلاسیک داشته و بهروشنی شناختی را که امروز از منزوی داریم، به دست نمیداد.
پس از گذشت بیستویک سال ـ در سال 1371 ـ دومین مجموعه از او انتشار یافت: «با عشق در حوالی فاجعه» و سومی، دو سال بعد و در سال 1373 منشر شد: «شوکران و شکر»، که البته این مجموعه، در واقع دومین مجموعهی شاعر به لحاظ زمان سرایش است و آثار سروده شدهی او بین سالهای 1350 تا 1368 را در بردارد، اما تأخیر در فرایند انتشار باعث شد دو سال پس از «با عشق در حوالی فاجعه» ـ که شعرهای 1369 تا 1371 او را در بردارد ـ روانهی بازار کتاب شود.
به هر روی انتشار دو مجموعه در نیمهی نخست دههی هفتاد (و در ادامه انتشار غزلهای پیشرو و مدرن دیگر) کافی بود تا خون تازهای در رگهای غزل ریخته شود. حواسمان هست که دههی هفتاد، دههی اوجگیری جریانهای پیشرو در شعر موسوم به «شعر زبان» بود و تداوم جریان غزل بهمنزلهی قالبی کلاسیک، از سوی منتقدان مورد نقد و نکوهش قرار میگرفت. با اینهمه اما چیزی در تغزل منزوی بود که نمیشد بهسادگی آن را کنار گذاشت و نادیدهاش گرفت؛ یک جوهرهی عجیب که از چشمهای جوشان، طبعی شوریده و عصیانی ناباورانهی اوست.
اما چه عناصری در شعر منزوی، عامل نفوذ و فتح ذائقهی مخاطبان میشد؟ چه امتیازی در غزلهای او بود که در دههی هفتاد و دهههای بعدتر، به غزلسرایان جوان، جسارتِ نوآوری و تغییر میداد؟ و اساساً نسبت این تحولات با جریان غزل در ادوار پیشین چه بود؟ اینها سؤالهایی است که جزءبهجزء قابل تحلیل و بررسیاند و تاکنون موضوع مقالات و پایاننامههای متعددی نیز قرار گرفتهاند. اما اگر بخواهیم کوتاهترین و در عین حال جامعترین پاسخ را در آثار منزوی بجوییم، احتمالاً پاسخ جز این نخواهد بود: عشق. وجه غالب سرودههای منزوی نیز عاشقانه است؛ اگرچه عاشقانهی صرف نباشد و چون پارهی دیگری از آثارش، شاهد رگههایی جوشان از جریانهای اجتماعی و چهبسا سویههای اعتراضی در آنها باشیم. همچنان عشق است که حرف اول و آخر را میزند؛ چنانکه منزوی خود در مقدمهی گزیدهی اشعار با سیاوش از آتش دربارهی چهارمین مجموعه شعرش با نام از کهربا و کافور اذعان داشته: «این مجموعه باز هم طبعاً، عطر برگهای سوختهی این سالهای پاییزی ـ نزدیک پنجاه ـ مرا دارند و گاهی هم بوی برف و سوز و کولاک زمستانی را که در راه است یا رسیده است و به روی خود نمیآوریم. اما حتی در پاییز و در آستانهی زمستان نیز، عشق حرف اصلی این ترنمهاست که آتش شعلهور تمام فصول من است. و مگر آتش، در آذر ـ ماه آخر پاییز ـ آن هم در شهر من زنجان که زمستانی زودرس دارد، مطبوعتر و مهربانتر نیست و گرمایش بیشتر به دل نمیچسبد؟»
تبلور عشق اما در غزلهای او، متفاوت رقم میخورد؛ طوری که اگرچه رنگ و نشان از جایگاه و کارکرد عشق در سبقهی تغزل فارسی دارد اما نگاهی تازه دارد و برای مخاطبان امروزیاش، ملموستر و دلچسبتر است؛ عشقی که حتی «آمدنی» متفاوت دارد: «زن جوان غزلی باردیفِ «آمد»بود/ که بر صحیفهی تقدیر من مُسَود بود.» عشقی که چون صاعقه بر قلب و جان عارض میشود: «زنی که صاعقهوار آنک، ردای شعله به تن دارد / فرو نیامده خود پیداست، که قصد خرمن من دارد.» هر چند عشق در عاشقانههای منزوی، عمدتاً حاصلی جز رنج و تباهی ندارد: «همیشه عشق به مشتاقان، پیام وصل نخواهد داد / که گاه پیرهن یوسف، کنایههای کفن دارد.» عشقی که جز حسرتی بر دل مانده و خیالی ناکام نیست: «خیال خام پلنگِ من، به سوی ماه جهیدن بود / و ماه را ز بلندایش، به روی خاک کشیدن بود/ پلنگ من ـ دلِ مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد/ که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود.»
اما در بخشی از غزلهایش ـ خصوصاً غزلهای متأخر ـ از اندوه و رنجی سخن میگوید که چنانچه اشاره شد، بزرگتر از حسرتِ عشقی ناکاممانده یا شکستی عاشقانه را به ذهنها متبادر میکند. پنداری با بزرگ شدن شاعر اندوههایش هم بزرگتر شدهاند: «مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من / که جز ملال، نصیبی نمیبرید از من / زمین سوختهام ناامید و بیبرکت / که جز مراتع نفرت نمیچرید از من...» اگرچه معشوق همچنان در مقام پناه و سنگ صبور، حاضر است: «برایتان چه بگویم زیاده بانوی من / شما که با غم من آشناترید از من.» اما توان التیام بخشیدن زخمهای کهنه را ندارد و شاعر نیز چنین امیدی به او نبسته است.
و تنهایی... بهقول احمد شاملو «تنهایی عریان». او راوی تمامعیار تنهایی و انزواست؛ آنقدر که حس میکند کسی او را نشناخته و درک نمیکند. هر چند که منزوی، این رنج را رنجی مشترک میان صنف شاعران در اعصار مختلف میداند: «شاعر! تو را زین خیل بیدردان، کسی نشناخت / تو مشکلی و هرگزت آسان، کسی نشناخت/ کنج خرابت را بسی تـَـسخـَـر زدند اما / گنج تو را، ای خانهی ویران کسی نشناخت...» و با تلمیح از شاعران دیگر، از سنایی و ناصرخسرو و عطار و حافظ تا فرخی یزدی و اخوان ثالث را شاهد مثال میآورد. در تبیین نقش آن درونمایهی یگانه در این میانه اما همین بس که خود را اینگونه به نام معرفی میکند: «نام من عشق است، آیا میشناسیدم؟ / زخمیام ـ زخمی سراپا ـ میشناسیدم؟» و البته اینگونه دوستان و آشنایانی که خود را به فراموشی زدهاند، نکوهش میکند: «اینچنین بیگــــانه از من رو مگردانید/ در مبندیدم به حاشا!، میشناسیدم!»
تسلط منزوی بر اوزان عروضی، بحثی تخصصی است که برخی پژوهشگران مفصل به آن پرداختهاند و در این میان به ابداعات او نیز اشاراتی داشتهاند. مثل این غزل: «ای عشق ما با تو از وادی جادوان هم گذشتیم / از شیر غران و از اژدهای دمان هم گذشتیم / نام ترا باطلالسحر هر مکر و هر خدعه کردیم / تنها نه از هفتخوان بلکه هفتاد خوان هم گذشتیم...» که روی این وزن سروده شده است: «مستفعلن فاعلاتن فعولن فعولن فعولن.» اختیارات شاعرانه نیز چون موم در دستان اوست: «شب است و ره گم کردهام، در کولاک زمستانی / مرا به خود دلالت کن، ای خانهی چراغانی / ... / روبهرویم که بنشینی با دستِ باز، بازی کن/ من همینم که میبینی: عریانم! عین عریانی...»
جز این اما ابداعات زبانی چه در مقام تمثیل و چه در ساخت ترکیبهای بدیع نیز در غزلیات او، جلوهی فراوان دارد. «میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم / تا آهوی تو کی به کمینگاه میرسد!» در این مثال آشنا، منزوی از عادتِ کمین کردن پلنگ هنگام شکار، یک قید حالتِ مرکب ساخته: «پلنگانه.» و در عین حال، استعارهی پلنگ و آهو از عاشقِ دلباخته و معشوق گریزپا نیز در اوج فصاحت آمده است. از این دست مثالها در شعر منزوی، بسیار است. همچنین انتخاب قافیه در برخی غزلهای او، مخاطب را مسحور خود میکند. «چنان گرفته ترا بازوان پیچکیام / که گویی از تو جدا نه؛ که با تو من یکیام/ نه آشناییام امروزی است با تو همین/ که میشناسمت از خوابهای کودکیام / ... مهمانی عروسکیام / ... بانگ چنگ رودکیام / ... روح بادباکیام / ... تار و پود جلبکیام / ... سرشت بابکیام / ... سرنوشت بختکیام.»
همینطور حیف است این غزل را به یاد نیاوریم: « شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی / جمع آینهها ضرب در تو، بیعدد صفر بعد از زلالی / میشود گل در اثنای گلزار، میشود کبک در عین رفتار / میشود آهویی در چمنزار، پای تو ضرب در باغ قالی/ چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت / ای که هر ناگهان از نگاهت، یک غزل میشود ارتجالی / ... / حاصل جمع آب و تن تو، ضرب در وقت تن شستن تو / این سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالیبهحالی.»
حسین منزوی و نقشآفرینی او در جریان تحول غزل معاصر را میتوان از دریچهها و زوایای مختلفی مورد بررسی قرار داد و به آن پرداخت. شاید هم آنچه بیشتر باعث اهمیت او میشود، مقتضیات زمانهای است که در آن نمود و بروز داشت. با اینهمه اما همین توجه به ویژگیهای زمانه است که ظهور چنان شاعری را برای غزل معاصر، به اتفاقی مغتنم و ضروری بدل میکرد؛ شاعری که تاریخچهی غزل را میشناخت، نیاز زمانهی خود را میدانست، نوآور و جسور بود، داغِ عشق و درد تنهایی را چشیده بود و در یک کلام، همان شاعری بود که منتظرش بودیم.