من اعتراف جاری یک رودم
تاریخ لحظههای پر از دودم
تندیس سرد سایهی موعودم
من دائما شبیه خودم بودم
بشناس این ترانهی تنها را!
فریاد دردهای نهانم من
اندیشهای به دور دهانم من
شعری حریص و پرخفقانم من
برعکسِ عکسهای خودم هر شب
میگیرم استخارهی فردا را!
عیسای مردهام که پر از آهم
شقالقمرترین وطنِ ماهم
صدها هزار معجزه میخواهم
اینبار با عصای خودت دریا!
بشکاف روحِ خستهی موسا را!
اینبار با توام بت سردرگم
ای مردمان لهشده در گندم
ای گندمان خستهی از مردم
گندیدهاید و باز نمیدانید
درد هبوط آدم و حوا را...
لبهایمان خزانهی لبخند است
اما همیشه گردنمان بند است
ما بَردهایم، قیمتمان چند است؟
زندانیان ترس و یقین بودیم
زاییدهایم شاید و اما را!
فالی عجیب در ته فنجانیم
خشکیده شاخههای زمستانیم
سوءتفاهمیم که انسانیم
یک داستان بیسروته هستیم
روشن کن انتهای معما را...!