شاید زمان آن چای کمرنگی است
که با خودت در فکر مینوشی
یا لحظهای که روی زانویت
خم میشوی و کفش میپوشی
شاید زمان دستی است در مویی
افتادن از پهلو به پهلویی
اصلاً همین چشمی که میبندی
چرتی که خواهی زد سر گوشی
با لحظهها هر لحظه در گیرم
با این بهظاهر سادههای پوچ
گاهی خودم را میسپارم به
مرداب سنگین فراموشی
بستم در یخچال را محکم
برداشتم لیوان آبم را
تکرار روی صفحهی ذهنم
رد تماست توی خاموشی
هی بغضهایم را فرو خوردم
صد بار در انگیزهام مُردم
بی شک زمان آن لحظهی تلخی است
که داری از من چشم میپوشی
لحظه به لحظه عاشقت بودم
این را در و دیوار میدانند
بستم دهانم را و خوابیدم
مردن چه بهتر توی بیهوشی