وقتی که «میفهمی»، ولی چیزی نمیدانی
دیگر نداری چارهای جز «شعردرمانی»
شاید کمی از طرز فکر ما جدا باشد
اینکه هلال ماه لبخند خدا باشد
شاید فشار قبر، آغوش زمین باشد
هر مردهای چون پنبه در گوش زمین باشد
انسان تمام عمر خود در جنگ برهان است
جنگ معاصر بین ادیان وخدایان است
من هم بهدنبال چرایی فیلسوفانه-
تنهاییام را تهنشین کردم در این خانه
در عشقهای انتحاری هایوهو بودم
شاید دلیل اولین سیگار او بودم
مرهم برای زخمهایش از هنر میخواست
شاید صدایش ارتفاعی بیشتر میخواست
باید در آن وقتی که حتی با خودت قهری
جایی بمانی رو به چشمانداز بیشهری
سر میرسد با نالهی سوز زمستانی
گرگی گرسنه در اقامتگاه انسانی
مثل کتکخورها پریشان حال و درمانده
با مافیای مرگ در دست پدرخوانده-
افکار لایهلایه ام را زیر میگیرند
با سایهی خود سایهام را زیر میگیرند
هر عابری دیوانهی زنجیری من بود
هر پنجره امکان غافلگیری من بود
در نیمهی «تاریک» ماه افتاده شادیها
جمعیت محکوم تبعیض نژادیها
من بخشی از شخصیت مجهول او بودم
چشمم که واشد گوشهی سلول او بودم
آن بازجوی کارکشته صبح زود آمد
بر روح من شلاق نامرئی فرودآمد
قد می کشیدم جای گلدانم عوض میشد
زندان همان بود و نگهبانم عوض میشد
احساس او در نوع خود یک جور بیماریست
چیزی شبیه «قدرت معشوقهآزاری»ست
هرچند در امواج او، بیدستوپا بودم
بی او، خودم هم کشتی و هم ناخدا بودم
دیوار او مانند مرزی دور خاکم بود
آویخته بر شانهاش موهای تاکم بود
همدستی تلخ فراموشی و خاموشی
تنهایی سرد زنی بعد از همآغوشی
باران شوم هم ظرف او وارونه میماند
سرمای لبهایش بهروی گونه میماند
گفتم میان خاطراتت زیرو رویم کن
گاهی شبیه روز اول آرزویم کن
یک جمله گاهی میکِشد جور کتابی را
با حرف خوبی «خوب» کن حال خرابی را!
بعد از عبور از مرز روزی روزگاری تو
چیزی نماند از من، ولی سرمایهداری تو
تو گفته بودی صادقانه هر دروغت را
آرام وسعت دادهای مرز نبوغت را
تو رفتهای فصل دلم پاییز میریزد
یخ میزنم، بهمن در این دهلیز میریزد
وقتی پیانو بال خود را بازتر میکرد
پروانهای پرواز را پروازتر میکرد
پروانه لج کردهست با فرمان شاخکها
نخ باز شد از دستوپای بادبادکها
از سیمها رفتند گنجشکان جنجالی
تا پنج خطّ حامل از نُتها شود خالی