فرشهای آویخته از بام
دستان مادرم بود
که در دهان باد
ریشههایش خشک میشد...
آه مادر
وقتی دست بر دار قالی میکشم
تا برهنگی نخ کِش میشوم
و آنگاه که سرم را روی فرش بگذارم
صدای آوازهایت
میپیچد...
شبانه
فانوسهای دلهره
نام گمشدهها را
روبهروی کوه فریاد میزنند
و نمیدانند کوهستان پسرانش را پس نمیدهد...
مردانی میشناسم
با شانههای صیقلخورده در هجوم سنگ
رد پاهایشان
بر تن خاک تاول میزند
و ردِ برنوهای به دوش آویخته را
کوههای زاگرس
_این گوژپشتان مادرزاد_
از زمین دستمال میکشند...
کردستان را
بر پوست نقشه بخیه زدهاند
تا خون جهان را برندارد...