و سرانجام تو در فنجانی چای فروخواهی رفت
مثل قایق در گرداب
و در اعماق افق، چیزی جز دود غلیظ یک سیگار
و خطوط نامفهوم نخواهی دید
ویلیام بلیک؛ شاعر رومانتیک انگلستان دفتری دارد به نام «آوازهای معصومیت و تجربه». مؤلف کتاب سیری در ادبیات انگلستان دراینباره میگوید بلیک در این کتاب دو وضعیت متضاد روح انسانی را نشان داده است. ما با بینشی تخیلی از معصومیتی در این کتاب مواجهیم که تجربهی زوال و درگیریها و افول زندگی آن را خدشهدار می کند. اتفاقاً دنیای شعر فرخزاد هم بر همین تقابل مفهومی استوار است و این موضوع شاید بتواند مبحثی برای جستاری در ادبیات تطبیقی باشد، در ضمنِ اینکه تجربهی بلیک با تقریباً دو قرن تأخر در ایران مکرر میشود. البته این نوع از تجربه ذیل عنوان کلی تجربهی شاعرانهی مدرن هم میتواند بگنجد. چرا که در شعر، ما از یکسو با یک جور اسطورهمحوری سروکار داریم که به جهان به شیوهای خردورزانه نگاه نمیکند و از سوی دیگر شاعر امروز دیگر به روشنی میداند که از جهان اطراف او به واسطهی تجربهی مدرنیته، اسطورهزدایی شده است. این نوع از تضاد و تقابل، البته تضاد و تقابلی است متشکل از اجزاء و عناصری که در کشمکشی دائمی سعی در گریز از هم دارند، حال آن که طبیعتاً می بایست در کنار هم آرام بگیرند و این وضعیت کلی شعر فروغ فرخزاد است. شاعری که براهنی به درستی تشخیص داده است ثلاثیِ مرگ و زیبایی و عشق در شعر او احضار میشوند. اما این احضار در زمانهای صورت میگیرد که خودِ تجربهی احضارِ زیبایی و عشق را معمولاً را تا حدود زیادی سختیاب میکند. از اینگونه است که دلهره، هراس، تجربهی زوال و پایین رفتن از پلکانی متروک و درک هستی آلودهی زمین و دروغین بودن عشق و راز منور آخرین و کشیدهترین شعله ها در شعر فرخزاد رخ میدهد. در برابر، و البته نه به صورت یک تقابل متافیزیکی بلکه بر بستری از شبکهی استعارهها در شعر او با جهانی به غایت روشن روبهروییم. جهانی که آوازهای ستایش نوستالژی و رجعت به معصومیت و پاکیزگی اسطورهی منشأ و خاستگاه در آن از هر سو به گوش میرسد و این بدایت در برابر وضعی آخرالزمانی و تحت تأثیر شعر مدرن غرب و از جمله سرزمین هرز الیوت است که شکل میگیرد. دربارهی این تأثیر میتوان تصور کرد که ترومایی از مسیر شعر ادیسهای از غرب به شرق را طی کرده باشد. راوی این جهان اگرچه میبیند که شکست خورده است، با ایمانی نفوذناپذیر از عشق صحبت میکند. جهانی که هرچند در آن سکوت درهها از التماس تلخ کسانی که در آن سقوط میکنند، آکنده است، یک پنجره برای دیدن و شنیدن و باز شدن به سوی یک مهربانی مکرر آبی رنگ کفایت میکند. از اینگونه است که آن نیروهای متخاصم، شعر فروغ را در خود فرو میبرند و از بینظمی، نظم میسازند. به این ترتیب، فرخزاد در شعرش عمیق ترین و هوشمندانهترین و در عین حال زنانهترین تلفیقها و ترکیبها را از مفاهیم و عواطفی به دست میدهد که در ظاهر امر مانعهالجمع به نظر میرسند. در شعر او با آمیزهای از صلح و خشونت و عشقورزی و زیبایی و زوال و بیاعتمادی و شک مواجهیم. با کلیتی از عناصری روبهروییم که از یک طرف تمدن بشر را به پیش میرانند و از طرف دیگر آن را به تباهی میکشانند و معصومیتش را مخدوش میکنند، دیالکتیک تخریب و توسعه را در تحلیل مارشال برمن از غولهای ادبیات جهان، داستایوسکی و گوته و بودلر و دیگران به یاد بیاوریم. و فرخزاد اینهمه را در فضایی مؤنث و گریزان از یک جور مردسالاری در حکم دادن و مبارزهجویی و حماسیگریِ آرمانخواهانه به تصویر میکشد. و در همین گریز است که یکی دیگر از وجوه زنانهی ممتاز شعر او شکل میگیرد، فاصله گرفتن از تصنع و زبانآوری و لفاظی و در کار کردنِ صنایع بلاغی و محصولات بلاغی و مردانهی نهاد ادبیت. از این خاصیت شعر او به صمیمی بودن لحن و زبان او یاد کردهاند که البته میتواند یک اصطلاح انتقادی مشکوک باشد. چرا که صمیمیت با چه چیز و اگر منظور، صمیمیت با زبان حاضر در یک دوران تاریخی است، مگر نه اینکه زبان این دوران خواهناخواه تغییر خواهد کرد و در آنصورت این ترم از معنای انتقادی خود تهی خواهد شد؟ صمیمیت با زبان امروز، زبان گفتار امروز، ممکن است غریبهگردانی از زبان فردا باشد. صرف نظر از این وسواس فرمالیستی، میتوان مدعی شد در هر دورهی تاریخی، گونههای مختلف یک زبان در کارند که گونههای زبانی ادوار بعد را میسازند، بنابراین تغییرات یک دوره مالا تغییرات دورههای بعد را تبارسازی میکند و اتفاقاً ادبیات، از یک نظر، مکان رخ دادن این تغییرات زبانی است. از این جهت است که شاعر و داستاننویسِ مؤلف را باید شاعر و داستاننویسی دانست که زبان مخصوص خود را پیدا میکند. شاعر و داستاننویس مؤلف کسی است که وقتی اثرش را میخوانی متعلقات زبانِ او مثل یک شناسنامه هویت اثر او را فاش میکنند و فرخزاد این شناسنامه را توی جیب شعرش داشت. حتا میتوان مدعی شد زبان و صورخیال و معماری مفاهیم در شعر فرخزاد از اولین نمونههای شعر جدید فارسی است که شکلبندی انسان جدید ایرانی را در نظم جدید اجتماعی در شعر احضار کرد و از این نظر او شاعری بسیار منحصربهفرد بود. دربارهی این مضمون باید به تفصیل البته حرف زد، فرخزاد و مسئلهی طبقهی متوسط جدید ایرانی در دههی سی و اوایل دههی چهل، فرخزاد و دور شدن از بلاغت کلاسیک فارسی، فرخزاد و صور خیال نو در شعر مدرن فارسی، فرخزاد و زیباییشناسی کردن مفهوم شکست پس از کودتا، شعر فرخزاد و مسئلهی شهر در شعر فارسی و در نهایت فرخزاد و ادامهی شعر او در آیندهی شعر فارسی. همهی این مقولات را باید به تفصیل بررسید. مسئلهی دیگری هم در شعر او هست. شعر فرخزاد در طول چند دههی اخیر که از مرگش میگذرد در معرض این اتهام بوده است که شکل ندارد. کسانی هم معتقدند که شعر او جز باهمآیی مقداری تصاویر زیبا نیست. احتمالاً پیش فرض منتقدان او این بوده است که شعر، ضرورتاً باید ساختاری داشته باشد و آن ساختار، مرکز یا مرکزهایی. در صورتی که ساختار شعر فرخزاد را اتفاقاً میتوان ساختاری کولاژگونه تعریف کرد. کولاژی از عناصری که ظاهراً بیربط به نظر میرسند. یعنی سیر تداعیها به نظر گسیخته و دور از هم است. پرشهای ذهنی برای متصلکردن بندها به نظر سست میرسد اما اتفاقاً این گسیختگی و تکه تکه بودگی آن چیزی است که از ابتدای مدرنیزم در شعر پیشروی جهان تجربه شده است و لاجرم در برابر این باور رومانتیک که شعر از اجزایی که رابطهی ارگانیک و انداموار با هم دارند، نهاده میشود. اما علیرغم این از هم گسیختگی در تداعیها و بندهایی که ظاهراً ارتباط چندانی با هم ندارند، یکی دو عامل در شعر فرخزاد هست که باعث انسجام کار اوست. یکی بافت عاطفی و حسی آثار او، در تولدی دیگر و ایمان بیاوریم، و به عبارت دیگر آن تلفیق شدتمند و ماهرانه از عواطف و احساسات و هیجانات گوناگون است. عامل دیگر، نقطهی استقرار راوی در شعرهای اوست. شاید کمتر شاعر مدرنی در شعر فارسی، همچون او به ناخودآگاه انسان مدرن ایرانی نقب زده باشد. کمتر شاعر ایرانی همچون او، اتصال ترسناک ما را به حفرههای فقدان در اعماق روانمان صورتبندی کرده باشد. راوی شعر فرخزاد، هستی خود را در مخفیترین و تاریکترین زاویههای ناخودآگاه پنهان کرد و از آنجا با ما با صدایی ترسخورده و زنانه و ساکت و دانا سخن گفت. فرخزاد، شبح ابدیتی زنانه در شعر فارسی است. انگار از همان اولین شعرهای تولدی دیگر از دل مرگ با ما حرف زده است. شعر او سفر مداوم ناخودآگاه، به اعماق تاریک خود و بازگشت او به کف جامعه است و در این اودیسهی درونی/شهریِ مدام، کل جامعه و ترسها و امیدهایش را انگار در چمدانش میگذارد و با خود میبرد و میآورد. فروغ فرخزاد پرترهی مؤلفی است که اگر دستِ روزگار او را زودهنگام، چنان که گنجی بایسته و آزانگیز، به خاک نمیسپرد، شاید که سرنوشت شعر جدید فارسی تغییر میکرد و در این سخن نه اغراقی است نه ستایشی از آن دست که سودای بازگشتی رومانتیک به روزگار خوش گذشته را تداعی میکند. حرف مفصلی است اما همینقدر میتوانم گفت، نشان به آن نشان که با شعر فرخزاد قصهی زبانِ جدیدی در شعر فارسی ورق خورد، نشان به آن نشان که معماری مفاهیم نو، سرنوشتِ فرد ایرانی و ماجراهای خردورزی و آزادیجویی و پرسههای عزلتزده و اندوهگینِ فرد ایرانی در خیابانهای شهر جدید ایرانی، در شعر کمتر شاعری همچون او با تخیل گره خورده است. همهی اینها را در یک قاب دیگر از شعر فرخزاد میتوان تماشا کرد، انسان و منشور عواطف و مفاهیمی که در گرو رابطهی انسان مدرن ایرانی با انسان مدرن ایرانی رنگهای سیاهتابش را در چشم میکشاند، چنان که زندهیاد محمد مختاری در کتابِ شریفش، انسان در شعر معاصر فارسی، یادآور میشود. این پرونده، در ستایش و سخن از صدای زنانه و جاویدان شعر جدید فارسی، فروغ فرخزاد است؛ پیشکش!