شبها
تا صبح دوچرخه میرانی
یکنفس پا میزنی
و دنیا را میگردی
دیوانهی دوچرخهسواری بودی
یادت نیست
برای سوار شدن بر دوچرخهای قراضه
که در گوشهی حیاط افتاده بود
و رفتن تا سرِ کوچه
گریهات بند نمیآمد
به دَرَک اسفل که در این سی سال
قدم از قدم برنداشتهای
راه نرفتهای
عوضش شبها
در جادههایی که به خانهی هومر میرسند
دلدلزنان دوچرخه میرانی...