پیش از این قلبی داشتم
که رگهایش را میجوید
و میپرسید: بعداً چه؟
بعداً ویرانهای هستم
کنار ریل
کسی نمیداند
پیش از فروریختن
به کدام پنجره قطار دخیل بسته بودم
حالا حاجتروا شدهام مادر
با یک جفت چشم دلواپس
و یک دست چینی لبپرشده
که میراث تو بود
من واگن پوسیدهای هستم
که روی ریلها
داغ دیدهام
و تنهایی
علف هرزی است
که از میان ترکهام سربرمیدارد
ای تنهایی نیمهجان
نه گلولهای دارم
و نه اسلحهای
اما این چاقوی میوهخوری
رستگارمان میکند،
اگر صبور باشیم.