به جرم شانس نیاوردن به زورپنجهی تقدیرت
نشد که «نیست»بمانی پس اسیر زاده شدن بودی
برای آمدنت اینجا کسی ندید تدارک، نه
کسی نشُست جهانت را چقدر غرق لجن بودی
جهان،همیشه همین بوده: سیاهِ تارِغباراندود
امیدِ روشنِ نوری نیست تمام روزنه ها مسدود
هوار و داد زدی اما تمام حاصل آن این بود:
زیاد فرق نمیکردی اگر بدون دهن بودی
برای هستی چرکینت بهشت وعدهی مبهم بود
درون سینهی سنگینت هجوم سلسلهی غم بود
نگاهِ خستهی غمگینت شبیه قعر جهنّم بود
همیشه اسکلتت خم بود اگر چه مثل چُدن بودی
تو در تمام خیابانها نشسته بودی و میمردی
تو دل به گردش دورانها نبسته بودی و میمردی
تو مثل اکثر انسانها شکسته بودی و میمردی
ولی هنوز نمیرفتی چرا که لَنگِ کفن بودی
برای زندگیات صدها هزار نقشه کشیدی نه؟
برای دیدن خوشبختی به حدّ مرگ دویدی نه؟
وسرنوشت،تو را کشت و به هیچجا نرسیدی! نه!
به چشمِ گورکنانِ شهر فقط تعفّنِ تن بودی