دلم چون نامهای بیصاحب از نام و نشانْ خالیست
دهانم از مرورِ حرفهای مهربان خالیست
اگر یک نیمهام شعر است؛ نیمِ دیگرم بودی
تو را گم کردهام؛ حس میکنم نیمِ جهان خالیست
به جای هردو نیمه گریه کردم؛ خونِ دل خوردم
دل دیوانه! خونِ تازه دم کن! استکان خالیست!
نمیدانم کدامین لحظه رفتی؟ روز یا شب بود؟
سرم- این ساعت خوابیده- از درکِ زمان خالیست
دلم خشکیده... رامِ عشق و آغوشی نخواهم شد
لبانِ تشنهام از بوسههای این و آن خالیست!
درختی نیمهجان در گمترین سمتِ بیابانم
جهانم از حضورِ دوستان و دشمنان خالیست...
گذشت آب از سرم؛ لبخندِ نیشابورِ ویرانم
دل صدپارهام از وحشتِ چنگیزخان خالیست!
پدر میگفت: اما شعر... آب و نان نخواهد شد
بدونِ شعر هم این خانهها از آب و نان خالیست!
زمستان است ایران... سرنوشت از ما چه خواهد خواست؟
که فصل آخرت از قهرمانِ داستان خالیست...