من زیر سایهی یک درخت نشستهام
و از خودم میپرسم
آیا این عجیب نیست
و این کلاغ که میآید کاملاً تا این نزدیکی
بیگمان طفلی نزدیکبین است
و به من نگاه میکند درست مثل یک کلاغ
بعداً یک مورچه میآید از روی مُچم رد میشود
میافتد از آن ارتفاع و بیاعتنا به بیزمانی در یک روز
دوباره از پشت گردنم بالا میآید. من مکث میکنم
تا برسد به روی گونهی من مثل یک مسافر در برهوتی غریب
غروب می آید. من با درختها و مورچه یکی هستم
و این کلاغ مرا می پاید: یعنی من واقعاً مرده ام.
بعداً برمیخیزم با عشقی خستهکننده میروم
تا محبوبم را فریب دهم و بعد که او را فراموش کردم
دوباره بنشینم در سرجای خودم بی عشق
بی فریب.