چندان سنگین نشستهام
بر سنگ
که به غارت بردند راهزنان
از زهدان زنی ناگفت
دفینهی نمک را
که نام آویخته از کمند ملولش
شمایل صبح پهن کرده
بر دار و کفن
با رگی که رگم را میکشد
روی دیگرم را برمیدارم
و خون کشدار کجمدار را
بر تن مادیان برهنه میپوشانم
که سوگوار شهادت سنگاند
بوی تاریک و نمور شب
چاه نفت در گلو خواباندهام