«فروغ فرخزاد» بدون توضیحی اضافه. همین نام کافیاست تا سیاههای از صفات ادبی بدیع و گزارههای باشکوهی که در تلاشند تا یک زن شاعر را در هیبت چهرهای آیکونیک در شعر معاصر بشناسانند، در ذهنمان ردیف شوند. اما نبوغ ادبی و جلوهگریهای زبانی فروغ، مضاف بر اعتبار و جایگاهی که در مضمونآفرینی به عنوان یک زن ساختارشکن کسب میکند، تنها در پرتوی تحلیلی تاریخی_زمینهای قابل خوانشی دقیق میشود. تحلیلی موشکافانه که برآن باشد تا میراث شعری فروغ را نه در ساحت عناصر صرفاً ادبی و زبانی آن- که از قضا غلیظترین مواجههی نقد معاصر ما با فروغ از این دست است- بلکه در زمینه و بافت اجتماعی خاصی که فروغ محصول آن است به بوتهی آزمون بگذارد؛ چنین نظر تاریخمندی به میراث شعری فروغ فرخزاد، اگر وجود داشته باشد، هم شعر و شاعر را به ما میشناساند و هم پیشدرآمدی مطلوب برای نوعی کاوش جامعهشناختی در خصوص پارامترهای حیات اجتماعی ایران در آغازین روزهایی ورود مدرنیته خواهد بود؛ کاوشی که در کنار شرح دهههای پراتفاق و طلایی ۲۰ تا ۵۰، میخواهد از زمینههای پیدا و پنهان ظهور تکستارههای ادبی چون فروغ فرحزاد پرده بردارد.
دکتر شهرام پرستش، از این دست منتقدان ادبیات و شعر است که در سالهای اخیر عزم آن داشته که با عینکی جامعهشناسانه، متن، مؤلف و همزمان زمینههای اجتماعی تولید اثر را از نظر بگذراند. همین مسیر هم زمینهساز گفتوگوی مفصل شد تا با او دربارهی عناصر اجتماعی موجود در کارنامهی شعری فروغ فرخزاد و نیز گزارشی که او به عنوان یک شاعر برجسته از جامعهی زمان خود به ما میدهد، صحبت کنیم. پرستش که دکترای جامعهشناسی دارد و تا زمانی که ایران بود حوزهی تخصصی جامعهشناسی ادبیات را در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران تدریس میکرد، اکنون در آمریکا زندگی میکند و اهم مطالعاتش در دانشگاه آریزونا نیز پژوهش در حوزهی ادبیات و شعر، خصوصاً ردیابی مفاهیم اجتماعی در شعر فارسی است.
پیش از هر سؤالی مایلم بدانم از منظر جامعهشناسی ادبیات آیا فروغ فرخزاد شاعر مهمی است؟ اگر بله، دلیل این اهمیت در چیست؟
بیشک شاعر مهمی است اما باید بدانید که جامعهشناسی ادبیات فرقی بین شاعران مهم یا الیت با شاعران غیرمهم یا پاپیولار قائل نیست. از این حیث که در این شاخه از علوم اجتماعی، مهم نیست که شاعر یا نویسنده نخبه باشد یا در دستهبندیهای ادبی عامهپسند قرار بگیرد. همهی شاعران به یک میزان میتوانند گویای جامعه باشند و خبر از جامعه بدهند. از این لحاظ مقام فروغ فرخزاد با هر شاعر دیگری خواه نخبه باشد یا عامهپسند فرقی نمیکند.
همانطور که در جامعهشناسی روستایی، کوه و دشت و سفلی و علیای روستا از یک درجهی اهمیت برخوردارند، در جامعهشنایی ادبیات نیز همهی نویسندگان و شاعران از حیثیت مطالعاتی یکسان برخوردارند زیرا همهی آنها بخشی از پازل جامعه را تکمیل میکنند. به تعبیر دیگر برای شناختن یک سرزمین هم کوههایش را باید شناخت و همه درهها را. از این حیث در جامعهشناسی ادبیات فروغ فرخزاد فرقی با کسی مثل مریم حیدرزاده ندارد. ضمن اینکه خود این شاعران هم با هم مراوده و دیالکتیک دارند؛ یعنی حتی اگر همنسل و هم عصر نباشند روابط پیدا و پنهان دارند.
به این اعتبار فروغ فرخزاد با شاعران زن همعصر یا قبل از خودش چه دیالوگی برقرار کرده و حاصل این دیالکتیک در شعر و جهان شعریاش چه بوده است؟
قبل از فروغ فرخزاد شاعران مهمی وجود داشتهاند که پروین اعتصامی از جمله مهمترین آنهاست. سؤالی که پرسیدید بسیار مهم و جدی است چون شناخت این دیالکتیک به ما کمک میکند تا بفهمیم در چه وضعیتی فروغ فرخزاد به یکباره از همهی شاعران زن پیش از خودش متفاوت میشود. فروغ فرخزاد از سرمایهی ادبی شاعران پیش از خود برخوردار است و با تکیه بر دستاوردهای ادبی مدرن به تحقق امر زنانه در شعر کمک میکند. درست به همین دلیل است که او را نخستین شاعر «زن» ایرانی به معنای دقیق کلمه میدانم. حتی پروین اعتصامی با همهی اهمیتش در دنیای شعر نتوانست وجه زنانه در شعرش را برجسته کند. زن به معنای مدرن هویتی مستقل از مردان دارد اگرچه در رابطه با جنس مخالف خود تعریف میشود. در شعر فروغ است که این وجه به شکلی قابل تأمل متجلی میشود. قبل از این آدمها اساس قبیلهای دارند و شبیه هم هستند. مثل جوامعی که امیل دورکیم آنها را جوامع مکانیکی میخواند تا قبل از فروغ چندان تفاوتی بین زن و مرد در شعر نمیبینیم. پروین اعتصامی به همان شیوهای که مثلاً سعدی شعر تعلیمی-اخلاقی میگفت، شعر میگوید. از فروغ به بعد است که زنان در عرصهی شعر توانستند صدای متمایزی پیدا کنند همانطور که در رمان و داستان هم پیشتر پیدا شده بود. این تأخیر زمانی برمیگردد به این اصل که ساخت ادبی رمان امکان تکثر صداها را فراهم میکند درحالیکه ساختمان ادبی شعر کلاسیک نسبتی با تکثر صدایی ندارد. صدای غالبی در مرکز است و صداهای دیگر درواقع وجود ندارند که امکان شنیده شدن پیدا کنند؛ چون جامعه پلیفونیک نیست و صداهای متفاوت در آن وجود ندارند. مطالعهی دکتر شفیعی کدکنی در مورد شعر عرفانی ناظر بر این قضیه است. ساختار استبدادی یا به زبان غیر ایدئولوژیک یکسویهی شعر کلاسیک در رابطهی مرید و مرادی شعر عرفانی تجلی پیدا میکند. ساختار یکسویهی شعر کلاسیک مجال گفتوگو را نمیدهد. من در مقام تقبیح شعر کلاسیک نیستم بلکه ساختار آن را توضیح میدهم. به همین دلیل از مفاهیم باردار و ایدیولوژیک پرهیز میکنم بلکه بتوان ساختار شعر را در رابطه با ساختار جامعه توضیح داد. ساختار شعر یکسویه است زیرا ساختار جامعه مکانیکی است. به همین دلیل است که تولد رمان تا قرن هفدهم به تعویق میافتد و با مرگ شعر همراه میشود.
در دورهای که فروغ فرخزاد در آن زندگی میکند جامعه دچار تحولات اساسی میشود. رضا شاه قدرت را در دست دارد و پس از او محمدرضا پهلوی به شکلگیری و توسعهی طبقه متوسط به همراه مسائلی چون آموزش عمومی زنان و اشتغال آنها در قالب سپاه بهداشت و سپاه دانش در این دوره کمک میکند. همچنین امکان سفر و زندگی مستقل و مقایسهای زنان فراهم میشود. فروغ هم تحصیلکرده است و هم شغل دارد.
و درچنین دورهای درحال فیلمسازی است...
دقیقاً و بنابراین از استقلال نسبی مالی و به تعبیر ویرجینیا وولف از استقلال هویتی برخوردار است. فروغ فرخزاد نمایندهی این قشر از زنان تحصیلکرده و شاغل است که زیست جهان خود را دارند و مفهوم آزادی را با جسم و جان خود تجربه کردهاند. این قضیه فرق دارد با فراگیری انتزاعی مفاهیم وارسته به شیوهی اسکولاستیک. منشأ صدای زنانه در شعر فرخزاد به نظر من همین تجربه است. ما با بدن خود یاد میگیریم. فرق شاعران آوانگارد و مقلدان دنبالهرو در همین نکته است. فروغ تجربهی خود را شعر میکند درحالیکه دختران نسل بعد حرف او را در دورهای تکرار میکنند که از اساس با تکرار ناسازگار است. مدرنیته به معنای تکریم امر جدید، همواره مخالف تکرار گذشته بوده است. این است فرق بین فروغ فرخزاد و حتی پروین اعتصامی با همهی اهمیتش. زندگی پروین اعتصامی نشان میدهد که او هرگز نتوانست از زیر سایهی سنگین پدرش یوسف اعتصامی خارج شود. خانهی پدری مأمن او بود. در تمام مدت عمرش فقط مدت کوتاهی بهعنوان کتابدار شاغل بود. این شیوهی زندگی اجازه نمیدهد که پروین اعتصامی بتواند ساختار کلاسیک شعر را درهم بشکند. بنابراین از این حیث فروغ فرخزاد چهرهای متمایز است و شعرش صدای زنانه پیدا میکند؛ زیرا شیوهی زندگیاش متفاوت بوده است. درواقع به قول ویلسون، پیوند همهجانبهای بین سبک زندگی و سبک نوشتاری وجود دارد. از این جهت مطالعهی زندگینامهی شاعران و نویسندگان در جامعهشناسی ادبیات اهمیت پیدا میکند.
شما اعتبار اصلی را به دورهی تاریخیای میدهید که فروغ در آن زندگی میکرد. اگر شکلگیری شخصیتی ادبی مثل فروغ را تنها محصول اقتضائات و اتفاقات تاریخی دههی ۲۰ تا ۴۰ بدانیم و به نوعی قائل به نگاه ذاتگرایانه تاریخی باشیم سؤالی که مطرح میشود این است که چرا اساساً این دورهی تاریخ نتوانست فیگورهای ادبی بیشتری در حد و اندازهی فروغ خلق کند؟ چرا فروغ تکستاره است؟ یعنی ظرفیت آن دروه تاریخی آنقدر نبوده که چند چهره بیافریند؟
شما میگویید چرا شاعرهای دیگر توان یا شانس فروغ شدن را پیدا نکردند و چرا این دوره به تکستاره فروغ منجر شد. اولاً ما از دوران ماقبل مدرن یا سنت، گسسته شده و به دورانی نو یا مدرن وارد میشویم. در دوران گذشته هرچه نگاه میکنیم شاعر میبینیم. شما ببینید چه تعداد شاعر پرآوازه در این دوران زندگی میکنند همهشان را نمیگویم. بعد بیایید تعداد آنها را با معدود نویسندگان آن دوران قیاس کنید. نویسندهای نمیبینیم، حداکثر تعدادی سفرنامهنویس وجود دارند نظیر ناصرخسرو قبادیانی و این اواخر که به دورهی قاجار میرسد سیاحتنامهی ابراهیمبیگ مراغهای. در این سفرنامهها هم چندان خبری از گفتوگو و دیالوگ نیست. داستاننویسی به معنای مدرن نداریم. حکایتهایی مانند هزارویکشب هم بیشتر فولکلور هستند که نویسندهای مشخص ندارند. اصلاً فرض بگیریم تعدادی نویسنده هم در این دوران وجود دارند. مشکل اینجاست که اینها تعدادشان در مقابل جمعیت بیشمار شاعران ناچیز است. حال نکته این است که از مشروطه به بعد هرچه به دوران مدرن نزدیکتر میشویم این مسیر دقیقاً برعکس میشود. در مقابل جمعیت رو به انقراض شاعران با انبوهی از نویسندگان روبهرو میشویم. درست مثل شاعران پرآوازهی دوران قدیم حال با نسلی از نویسندگان نامدار عصر جدید مواجه میشویم. خیام و فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی و نظامی میروند و جایشان جمالزاده و هدایت و چوبک و احمد محمود و بهآذین و گلشیری و دولتآبادی میآیند. حتی شاعران این دوره هم به نحوی حسرت نویسندگی داشتند مثلاً احمد شاملو که «زن مفرغی» را تحت تأثیر هدایت مینویسد یا اخوان که در داستاننویسی نیز طبع آزمایی میکند. درواقع با کمی تسامح میتوان شاهد نوستالژی داستاننویسی در شعر مدرن بود. میخواهم بگویم گویی ما با دو تصویر مواجه هستیم: دورهی کلاسیک شاعران و دورهی مدرن نویسندگان. این فرآیند تنها در مورد ایران صدق نمیکند بلکه همهجای دنیا قصه همین است. در دوران مدرن با تعداد بسیار زیادی از داستاننویسان بزرگ آشنایی داریم اما چه تعداد شاعر بزرگ میشناسیم؟ اصلاً همین جایزهی نوبل را در نظر بگیرید به گمانم از ۲۰ نفری که نوبل گرفته اند ۱۸ نفر نویسنده و تنها ۲ نفر شاعر بودهاند. بنابراین پرسش شما در مورد اینکه چرا فروغ فرخزاد یگانه بود و فروغهای دیگر چندان فروغی نداشتهاند تا حدود زیادی با همین روند جهانی کاهش تعداد شاعران در مقابل افزایش تعداد نویسندگان پاسخ داده میشود. البته این روند تغییر ذائقهی ادبی با جابهجایی ساختارهای اجتماعی ربط وثیق دارد. ساختار اجتماعی جوامع کلاسیک پوئتیک یا شاعرانه و منظوم است درحالیکه ساختار مدرن ناولستیک یا داستانی و منثور است. به عنوان مثال، استیون کیتون مطالعهای در مورد ساختار شعری خود در قبایل یمن انجام داده است. یا همینطور لیلا ابولغد از کسانی است که در مورد ساختارهای ادبی جوامع سنتی کار کردهاند. چند سال پیش نیز خود من سعی کردم با الهام از الگوی دورکیم در طبقهبندی انواع جامعه به نوعی ساختارهای ادبی را را توضیح دهم که دوستان می توانند به آن مطالعه مراجعه کنند.
اگر بخواهیم اعتبار را فقط به تاریخ و دورهی زمانی بدهیم، خود فروغ نبوغش و تلاشش در ارزیابی تقلیلگرایانهی ما بلاموضوع نمیشود؟
جامعهشناسان از اساس با ویژگیهای شخصی، از جمله نبوغ سر ناسازگاری دارند. بنابراین سوپراستارها و ستارههای حوزههای مختلف از ورزش گرفته تا هنر و ادبیات و شعر به اعتبار نبوغشان متمایز نشدهاند. نبوغ نوعی توهم برای فرار از تحلیل اجتماعی است. در این علم هرچیزی در حیطهی امتیازات شخصی به چالش کشیده میشود. بریجت فولر این قضیه را روشن کرده است. او برای ما توضیح میدهد که پدیدهی خلاقیت و نبوغ محصول عصر مدرن است. شاهد آن هم اقبال شدید والدین و سیستم آموزشی در جهان به پرورش خلاقیت و نبوغ در کودکان و پیدایش مدارس پرشمار خلاقیت است. در سطح بزرگسالان نیز این رویکرد به تشکیل کارگاههای الهامبخشی روانشناسی خلاقیت انجامیده است. بنابراین خلاقیت و نبوغ در یک عصر که عصر ما باشد مهم و خواستنی است؛ در صورتیکه این پدیده تا همین صدسال پیش در بین اکثریت ما ایرانیان موضوعیت چندانی نداشت. وقتی در یک عصر یک موضوع مهم میشود پسزمینههای پرورش آن هم فراهم میشوند در نتیجه خلاقیت ذات تاریخی دارد. در عالم ادبیات نیز همین قضیه صادق است. از جایی به قول لوکاچ پدیدهی اجتماعی نویسنده متولد میشود که آموزش، عمومیت پیدا میکند و در مدارس زنگ انشاء میگذارند و به بچهها نوشتن خاطرات روزانه را یاد میدهند. دفترچهی خاطرات پدیدهی اجتماعی بسیار مهمی است. در ایران تشویق ضمنی کودکان به نوشتن مصادف با دورهی زیستن فروغ فرخزاد است. او محصول ناب عصر خویش است. تحولات سیاسی و برنامهریزیهای اجتماعی-اقتصادی دورهی رضاشاه، و بهتبع آن تغییرات مهم فرهنگی و شکلگیری طبقهی متوسط و آموزش عمومی و کشف حجاب و تحولات دیگر سرانجام با شکلگیری نفس زنانه تکمیل میشود. با این تحلیل نقش اتفاقات زندگی شخصی فروغ فرخزاد در سرنوشت ادبی او تا حد ممکن کوچک میشوند. حرف من این است که اگر فروغ فرخزاد هم نبود زن دیگری میآمد و ساختار شعر کلاسیک را با اشعارش تکان میداد همچنانکه در عراق نازکالملايکه این جریان را به راه انداخت. تحلیل فردی از توضیح تشابه در بین موارد متعدد ناتوان است. کشور متحول شده بود وضع مردم فرق کرده بود، بچههای طبقهی متوسط در خانههای کوچکشان صاحب اتاق شده بودند. میتوانستند در آن خلوت فکر کنند و سلیقههای فردی خودشان را توسعه دهند. فروغ فرخزاد محصول این شرایط است و اشعارش مملو از تجربههای زندگی مدرن هستند. او صدای مدرنیته در ایران است.
برای اثبات این مدعا باید از شعرهای خود او کمک بگیریم و نشانههای آن را ردگیری کنیم و بگوییم چطور و با مدد کدام المانها و نشانهها چنین مفروضی داریم. باید بدانیم فروغ با عمده کردن کدام مفاهیم در شعرش دارد گزارشی از وضعیت جامعه، وضعیت تاریخی جامعه و تحولات تاریخی دوران خود به ما میدهد. گزارشی از چیزی که ما به آن میگوییم دگرگونشدن یا مدرن شدن جامعه.
با الهام از مفاهیم حساس در روششناسی بلومر میتوان طرحی پژوهشی در عرصهی ادبیات تنظیم کرد. «باد» یکی از این مفاهیم است که فضای نظری خود را در شعر فروغ فرخزاد در مقایسه با شاعران دیگر دارد. باد در شعر فروغ هویت مستقل و منحصربهفرد خود را دارد. این مفهوم از وضعیت مدرنیته در شعر فروغ گزارش میدهد. توضیح مختصر اینکه باد به منزلهی یک واقعیت اجتماعی محل بحث است. شاید بگویید باد واقعیت فیزیکی ثابتی است و برداشتهای متفاوت از آن میتواند وجود داشته باشد. عرض من این است که واقعیت فیزیکی باد با برداشت نظری آن جداییناپذیرند. به همان میزان که برداشتهای ما تغییر میکنند واقعیات نیز دگرگون میشوند. میخواهم بگویم بادی که به صورت فروغ میزند همان بادی نیست که فیالمثل صورت حافظ را نوازش میکرد. تکرار میکنم نهتنها برداشت ذهنی ما از باد تغییر کرده بلکه واقعیت مادی باد نیز دگرگون شده است.
من در چند سال گذشته به پژوهش در مورد مفهوم باد در شعر فارسی علاقهمند شدهام و تقریباً شعری نیست-چه کلاسیک و چه معاصر- که در آن از واژهی باد استفاده شده باشد و من آن را ندیده باشم. در این بین فروغ فرخزاد جایگاه خاصی دارد. خیلی بیشتر حتی در قیاس با نیما و احمد شاملو از این واژه استفاده میکند. بهنوعی که باد شخصیت مستقلی در اشعار او دارد. نمیگویم که این نحوهی برخورد عمدی بوده است؛ بلکه بیشتر به نظرم میآید که او با استفاده از این مفهوم گزارشی غریزی از وضعیت مدرنیته در جامعهی ما میدهد. وقتی میگویم غریزی، منظورم نمایش همان ترس طبیعی کودکانهای است که فیالمثل بعضی از کودکان از وزش باد شدید دارند. بچهها میترسند. بگذارید برای تبین این گزاره از یکی از شعرهای فروغ کمک بگیرم که میگوید: «ما از صدای باد میترسیم». فروغ با بدن خود دریافته بود که باد دوران ما، ترسناک و هولناک است. منظور من از غریزی دقیق به همین معنی تجربه با بدن است. او بهسان پرندهای بود که روی بلندترین و لرزانترین شاخهی درخت با بدن خود باد را میدید که چگونه میخواهد آشیانهاش را ویران کند. فروغ دریافته بود که این باد خبر از تحولی اساسی و بزرگ میدهد. گذار از دنیای با ثبات قدیم به سوی دنیای تاریکی که چیزی از آن نمیدانیم.
شما گفتید شعر شاعران کلاسیک را هم بررسی کردهاید. استفاده از تعبیر باد،در شعر مدرن چه تفاوتی با شعر کهن دارد؟ باد در شعر کلاسیک ما چگونه بازنمای جهان سنتهاست؟
در ادبیات کلاسیک و اشعار کسانی چون مولوی، سعدی، نظامی، حافظ و خیام، مفهوم باد از اساس چیز دیگری است و گزارش دیگری از اوضاع و احوال زمانه به ما میدهد. در گذشته، باد عموماً ابژهای خوشایند است. ممکن است معدود موارد باد ناخوشایند هم داشته باشیم. اما به لحاظ جامعهشناختی روندهای غالب مهم هستند. بررسی اجمالی من نشان میدهد که بیش از ۷۰ درصد موارد دلالت بر بادهای خوشایند دارند. به بیان دیگر در شعر کلاسیک درک غالب از باد درکی خوشایند و سازنده بوده است. مولوی را ببینید که میگوید: «ای بادهای خوشنفس/ عشاق را فریادرس/ ای پاکتر از جان و جا/ آخر کجا بودی کجا؟» یا «ای باد بیآرام ما/ با گل بگو پیغام ما» یا «باد شمالی میوزد/ کز وی هوا صافی شود/ وز بهر این صیقل سحر/ درمیدمد باد صبا» یا «چون نقاب از روی او باد صبا اندر ربود/ محو گشت آنجا خيال جملهشان و شد هبا». به همین شکل در اشعار دیگرش هم مولوی با باد واژهپردازی میکند و معانی خوشایندی خلق میکند. سعدی نیز در همان حد و اندازه با مفهوم باد بازی میکند به این چند مثال نگاه کنید: «ای نفس خرم باد صبا/ از بر یار آمدهای مرحبا»، «این باد روح پرور از انفاس صبحدم/ گویی مگر ز طرهی عنبر فشان توست» «باد بهشت میگذرد یا نسیم باغ/ یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است»؛ «باد بوی گل رویش به گلستان آورد/ آب گلزار بشد رونق عطار برفت»؛ «خوشامد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی/ به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد». از این نمونهها در اشعار سعدی فراوان است. حافظ و باد شرطهاش هم که حسابی معرف حضور است: «کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز/ باشد که باز بینی دیدار آشنا را» در این شعر حتی کسی که کشتیشکسته است در انتظار باد موافق و دلنشین نشسته است. جایی دیگر حافظ میگوید: «شیراز و آب رکنی و این باد خوشنسیم/ عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است». یا این شعر معروف «از دست رفته بود وجود ضعیف من/ صبحم به بوی وصل تو جان داد باز باد» و این دو مصرع که در مورد باد صباست: «نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد /که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد» و «نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد». همانطور که دیدید در شعر کلاسیک ما اکثر بادها خوشخبر هستند.
برایم جالب است که بدانم چرا برای این تحلیل از میان کانسپتهای مختلف باد را انتخاب کردید؟
همانطور که گفتم هربرت بلومر، جامعهشناس آمریکایی، در متدولوژی ابداع معروفی تحت عنوان مفاهیم حساس دارد که وظیفهشان این است که نگاه محقق را به جای یک نقطهی متعین به یک فضا جلب میکنند. او میگفت مفاهیم حساس مثل لکهای روی یک شیشه یا یک نقطهی جوهر میان کاغذ سفید عمل میکنند که چشم را ناخواسته بهسوی خودشان میکشند. مفاهیم حساس هم چنین کاری با دقت نظری ما میکنند. «باد» از این قسم مفاهیم حساس است که در شعر کلاسیک به یک تعبیر و در شعر مدرن به تعبیری دیگر ظاهر میشود. برای من نکتهی قابل تأمل این است که بدانم چطور بادهای خوشنفس و خوشایند و عطرآگین اشعار کلاسیک جایشان را به بادهای ویرانگر و تلخ اشعار مدرن میدهند.
با مثالهای شعری به خوبی نشان دادید که این اتفاق افتاده است اما به لحاظ جامعهشناسی لطفاً توضیح بدهید که چه اتفاقهایی همزمان رخ داد که درک ما را عوض کرد؟
باد برای من به عنوان جامعهشناس، یک واقعیت اجتماعی است. منظورم از ابژهی اجتماعی همان معنایی است که آرجون آپادورای، جامعهشناس هندیالاصل در کتاب «زندگی اجتماعی اشیاء»، از شی یا ابژه مراد میکند. اشیاء همانطور که دورکیم میگفت فقط اشیای فیزیکی یعنی چیزی که لزوماً عینیت داشته باشند نیستند بلکه چیزهای بهاصطلاح انتزاعی مثل همین باد نیز در شمار اشیاء یا چیزها قرار میگیرند. دورکیم میگفت اشیاء چیزهایی هستند که به شما نیرو وارد میکنند. باد هم همینطور است. برای گذشتگان خوشایند بوده و برای معاصران ما ناخوشایند. باد موجود جانداری است که نیرو وارد میکند. تنها باد نیست که به منزلهی یک واقیت اجتماعی حیات خود را دارد. بلکه هر پدیدهای واجد زندگی اجتماعی است از جمله بهار که فیالمثل در شعر الیوت بیرحمترین موجود است.حتماً شعر درخشان تی.اس.الیوت را که در فارسی به آن سرزمین هرز میگویند -و من ترجیح میدهم آن را گندستان ترجمه کنم-به خاطر دارید: «آوریل بیرحمترین ماه هاست/ بنفشهها را از خاک مرده میرویاند/ خاطره را با آرزو درهم میآمیزد/ ریشههای بیجان را با باران بهاری هوشیار میکند» این شعر با این آغاز کوبنده، همهی باورهای سانتیمانتال ما از بهار و رویش و ادامهی حیات و جاودانگی را به چالش میکشد. برای الیوت بهار بیرحم و آزاردهنده است. حتی اینکه ریشهی درختان هوشیار میشوند دردناک است؛ زیرا او از این رویش ناگزیر بیزار است. میخواهد تمام شود. جاودانگی رنج است. بیخود نیست که به این شعر مانیفست مدرنیته میگویند. این درک متعلق به دنیای مدرن است، دنیایی که در آن هیچچیز محکم و باثباتی وجود ندارد.
به موضوع باد بازگردیم. باد با حافظ و سعدی همان نمیکند که با نیما و فروغ و حتی با الیوت و ریتسوس و گلوگ. به سؤال شما برگردم. چه اتفاقی در جامعه افتاده که فروغ فرخزاد گزارش ادبیاش را اینگونه با میانجی این باد ترسناک میدهد؟ قصه این است که دریافت ما از باد به همراه واقعیت باد تغییرکرده است. فضاهای صنعتی و برجهای سر به فلککشیده همچون راهزنان شمشیر به دست و آلودگی هوا و ریزگردها و غیره، از باد امروز موجودی وحشی میسازند که متفاوت از بادهای اهلی دیوان شاعران قدیم هستند که فیالمثل در طبیعت شیراز جسم و جان سعدی و حافظ را زنده میکردند. این واقعیت آنتولوژیک باد است. اما روی دیگر این ماجرا واقعیت اپیستومولوژیک یا تغییر دریافت ما از واقعیت باد است. باد صبا و باد نوروزی که سعدی و حافظ آن را در دنیای گذشته درک میکنند خبر از جاودانگی و رویش میآورند. بادی که از جانب دوست میوزد امری ثابت و خللناپذیر که محکم است. حتی میشود گفت باد منبعی آسمانی داشته است. اما در دورهی فروغ بادها ناگهان ویرانگر و نابودکننده میشوند و ما را با خودشان میبرند: «باد ما را با خود خواهد برد» و اگر بپرسیم به کجا؟ پاسخ سرراست این است: هیچ کجا! تعبیر دیگر این حرف همان چیزی است که شاملو میگوید: «در انتهای آسمان، دیواری عظیم فرو ریخته است/ و صدای تو هرگز به سوی تو باز نخواهد گشت». همین گزاره را ببینید که درست برخلاف سخن مولوی قد علم کرده است: «این جهان کوه است و فعل ما ندا/ سوی ما آید نداها را صدا». مسلماً این خیلی غمناک و صدالبته ترسناک است که باور کنیم باد ما را با خود میبرد و تمام. صدای باد به همین علت هولناک میشود. هستی به شیوهای دیگر بر انسان مدرن جلوه کرده و جاودانگی دیگر هیچ ابزاری برای دفاع از خود ندارد. زوال واقعیت عریان ما است. فروغ فرخزاد گزارشِ این واقعه را میدهد. شعر او بهراستی مانیفست مدرنیته در ایران است.
شاعران همعصر فروغ مانند شاملو که مثالی از شعر او آوردید، تا چه اندازه به این درک از مدرنیته و شیفت پارادایمیک زمانه رسیدهاند؟ سهراب، اخوان، شاملو و...
نیما آغازگاه است؛ او سرخط خبر را میدهد و شاعران دیگر از جمله فروغ پیگیر ماجرا میشوند. نیما در شعر خانهام ابری است میگوید «و همه دنیا خراب و خرد از باد است» (خانهام ابری است). در شعر افسانه میسراید «از بر شاخه مرغی پریده/ مانده بر جای از او آشیانه/ لیک این آشیانها سراسر/ بر کف بادها اندر آیند» (افسانه)؛ و در جای دیگری از همین شعر دربارهی داستان چراغ و باد میگوید: «که یکی شعله رو در تباهی/ میکشد باد/ محکم غریوی» (افسانه). سرانجام نیما افسانه را به باد سرد تشبیه میکند: «ای فسانه! تو آن باد سردی؟» (افسانه). افسانه از چند زاویه اهمیت دارد. مهمترینش اینکه به مقابله با زیباییشناسی ثابتگرای حافظ میپردازد: «من برآن عاشقم که رونده است». افسانهی نیما از نظر من نسخه شاعرانهی بوف کور است. همانقدر مدرن و همانقدر تکاندهنده.
سهراب سپهری خود را «مخاطب تنهای بادهای جهان» (مسافر) میداند موضع او نسبت به باد بینابینی است گاهی از بادهای روشن حرف میزند: «حیاط روشن بود/ و باد میآمد» (مسافر) و گاهی نیز از تاریکی باد میگوید «بالا گل یک روزهی نور/ پایین تاریکی باد» (شرق اندوه: هلا). حتی هنگامی که باد دری را میگشاید حامل خبری ناخوش است: «باد آمد در بگشا/ اندوه خدا آورد» (شرق اندوه). به گمانم رگههای عرفان گرایی و شرقاندیشی سهراب سپهری باعث این سرگردانی است. احمد شاملو گرچه مثل فروغ دلبسته باد نیست ولی قطعات تکاندهندهای دارد مثل این بند که میگوید: «باد چه میکند، این مدیحهگوی تباهی؟» (در آستانه: بر کدام جنازه زار میزند) یا این مصرع که «چراغ از نفس بویناک باد فرومرد» (باغ آینه: از شهر سرد). در همین شعر از بادی میگوید که در را فرو میکوبد: «بادی خشمناک دو لنگهی در را برهم کوفت» (باغ آینه: از شهر سرد). یا این شعر که در آن باد آشیانهی مرغی را ویران میکند: «بادی شتابناک گذر کرد/ برخفتگان خاک/ افکند آشیانهی متروک زاغ را»(باغ آینه: بر سنگفرش). و سرانجام شعر معروف او در مرثیهی فروغ «به جستوجوی تو/ در معبر بادها میگریم» (مرثیههای خاک: مرثیه). اخوان در شعرهایش نشان میدهد که خبردار بوده است مثل اینجا که میگوید «قاصدک! هان ولی آخر ای وای/راستی آیا رفتی با باد» (آخر شاهنامه: قاصدک) انگار دست باد؛ قاصد پیام را هم میبرد. برخلاف گذشته که باد همیشه قاصد پیامهای دوستانه بود. در شعر دیگری غمگنانه میگوید «آشیان بود آن/ که درهم ریخت/ ویران کرد/ با خود برد/ آیا هیچ داند باد؟» (آخر شاهنامه: مرثیه). و سرانجام از درهای بسته با باد میسراید: «باد شدت کرد؛ در را کوفت بر دیوار» (از این اوستا: مرد و مرکب).جالب این است که بعضی از مضامین تکرار میشوند. در میان شاعران یاد شده باد یا چراغی را خاموش میکند؛ یا آشیانهی مرغی را ویران میکند؛ یا اینکه دری را میبندد. البته این وجه مشترک به شاعران ایرانی ختم نمیشود بلکه در میان شاعران دیگر کشورها هم دیده میشود مثل این شعر از ریتسوس یونانی: «تا میآیم دری را باز کنم/ باد آنرا میبندد». غرض اینکه دریافت باد به منزلهی امری مخرب میتواند ریشه در فرآیند مدرنیته داشته باشد.
به فروغ برگردیم. تا اینجا میپذیریم که باد بهعنوان یک کانسپت مرکزی در شعر فروغ دارد میگوید جهان مدرن از راه رسیده. این موضوع در دفترهای اول فروغ که بیشتر تمایل به جهان سنتی دارند هم دیده میشود یا بیشتر مربوط به دو دفتر آخر است که فروغ اساساً مدرنتر شده؟
فروغ فرخزاد در ۲۶ مورد از باد استفاده کرده است که ۲۰ مورد مربوط به بادهای مخرب هستند. شش مورد دیگر یا بینابینی هستند یا اینکه وجه سازنده دارند. بیشتر موارد اخیر در دفاتر اول فروغ یعنی اسیر و دیوار دیده میشوند. نیمی از این موارد به باد به عنوان عنصری طبیعی اشاره دارند. به جز آنها برای مثال میتوان از این شعر یاد کرد: «بادی از آن دورها وزید و شتابان/ دامنی از گل به روی گیسوی من ریخت/ عطر دلاویز و تند پونهی وحشی/ از نفس باد در مشام من آویخت (دیوار: آبتنی). همانطور که دیده میشود این شعر متعلق به دفترهای نخستین شاعر است. این باد مشابهتی تام و تمام با بادهای دیوان حافظ و سعدی دارد. اماهمانطور که میدانیم داستان به اینجا ختم نمی شود بلکه بادهای تاریک از راه می رسند. در همان دفتر اسیر فروغ از بادهایی میگوید که غمگنانه میخوانند: «باد آواز حزینی سرکرد» (اسیر). بعد به مضمون تکراری درهای بسته با باد میرسد: «باد در را با صدایی خشک میبندد» (دیوار: قصهای در شب) و نیز: «باد ناگه دریچهای را بست» (عصیان: بازگشت). اما «تولدی دیگر» جایی است که شاعر به درکی معرفتشناختی از جهان جدید میرسد و بادهای تاریک در همین دفتر به بدر تمام میرسند: «در شب کوچک من، افسوس/ باد با برگ درختان میعادی دارد/ در شب کوچک من دلهرهی ویرانیست/ گوش کن!/ وزش ظلمت را میشنوی؟/../ باد ما را با خود خواهد برد» (تولدی دیگر: باد ما را خواهد برد). فروغ با استفاده از استعاره باد، مهر ابطال بر جاودانگی میزند. البته کیارستمی این مصرع آخر را میگیرد و فیلمی میسازد برخلاف ایدهی شاعر. بادهای تاریک در اشعار فروغ میوزند؛ درحالیکه احساس ما از وزش باد در علفزارهای کیارستمی اینگونه نیست. این فیلم در ستایش ناتورالیستی جاودانگی است. اما فروغ با جاودانگی خداحافظی کرده است. بادها خبر ویرانی میآورند. مثل جایی که به صراحت از سرگردانی و بیثباتی باد حرف میزند: «نه ای دوست غروبی ابدی است/ با عبور دو کبوتر در باد/ چون دو تابوت سیاه/ و صداهایی از دور از آن دشت غریب/ بیثبات و سرگردان همچون/ حرکت باد» (تولدی دیگر: در غروبی ابدی). شعرهای جدید فروغ فرخزاد مملو از بادهای سرگردان؛ سیاه و سردی هستند که او را آزار میدهند. مثل این شعر: «سرد است/ وبادها خطوط مرا قطع میکنند» (تولدی دیگر: دیدار در شب). گویی باد میخواهد او را سلاخی کند. این بادهای تاریک هیچگاه او را تنها نمیگذارند حتی به خصوصیترین تجربههای او راه یافتهاند: «و باد؛ باد که گویی/ در عمق گودترین لحظههای تیرهی همخوابگی نفس می زد» (تولدی دیگر: وهم سبز). این بادها همهجا حضور دارند و زهر خود را در کام شاعر می ریزند.
یکی دو شعر از فروغ به یاد دارم که در آنها فروغ میگوید عاشق باد بیسامان است؛ مثلاً آنجا که میگوید «درخت کوچک من به باد عاشق بود/ به باد بیسامان». اینجا با یک وضعیت بهظاهر متناقض روبهییم...
به نکتهی دقیقی اشاره کردید. این وضعیت به ظاهر متناقض نه تنها در نسبت فروغ با باد بلکه به تعبیری در نسبت انسان مدرن با همهی پدیدههای هستی از جمله عشق دیده میشود. به زبان لوکاچی در این دنیا در سیطرهی مکانیزمهای سرمایهداری، امکان تحقق عشق وجود ندارد و نمیتوانیم به ارزشهای متعالی دست بیابیم. چارهای هم نیست باید به همینها عشق ورزید. به همین دلیل است که فروغ عاشق باد بیسامان در عین هولناکی آن است: «درخت کوچک من/ به باد عاشق بود/ به باد بیسامان/ کجاست خانهی باد؟» (تولدی دیگر: میان تاریکی). عنوان شعر این قضیه پارادوکسیکال را بهخوبی روشن میکند. با این شعر میگوید این حقیقت باد است. در نهایت و در دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، فروغ موتیف بادهای تاریک را در شعرهایش تکرار میکند: «در کوچه باد میآید»؛ و بعد خبر را اینگونه تکمیل میکند: «و این ابتدای ویرانیاست/ آن روز هم که دستهای تو ویران شدند/ باد میآمد» (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد). در همین شعر هم مانند شعر قبل، فروغ اگرچه باد را تیره و تار میبیند ولی آن را بهعنوان واقعیت میپذیرد. برای همین است که با حسرت مینویسد: «آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟» یعنی همداستان با نیما، عاشق همین گذرندگی و روندگی زندگی و حتی مرگ است. این نمونهها کفایت میکند که بپذیریم فروغ فرخزاد روایتگر مدرنیته است. بیشتر این اشعار بیش از آنکه حاصل اندیشههای او باشند برآمده از تجربهی جسمی شاعر هستند به معنایی که در نظریهی پرفورمنس بیان میشود.
در ایران آن روزها برای فروغ چه چیزی مصداق زوال بوده است؟ او چطور آن را در تجربهی زیستهی خود درک کرده؟ جامعهشناسی به ما یاد داده است که برای فهم پدیدهها از مباحث انتزاعی دوری کنیم و تا می توانیم با تحلیلهای انضمامی قضایا را توضیح دهیم. با الهام از کارل مارکس باید بین زندگی ذهنی و زندگی عینی پل زد. مورد مفهوم زوال در شعر فروغ نیز باید سرچشمه را در زندگی روزمرهی او جستوجو کرد. چه هنرمند باشی چه شاعر یا فیلسوف بین زندگی انتزاعی تو و زندگی روزمرهات رابطهای گسستناپذیر وجود دارد. زندگی روزمرهی فروغ فرخزاد در خانه و در میان اعضای خانواده و نیز جمع دوستان، خریدکردن و قدمزدن در خیابان و دیگر اعمال روزمرهی او برای ما در اینجا مهم هستند. میدانیم که خانه و خانوادهی فروغ به نحوی بیثبات هستند. بنابراین این عدمثبات را پیش از هرجای دیگری فروغ در خانه تجربه میکند. بعد با ازدواج نافرجامش بیثباتی دیگری را تحمل میکند. سرانجام نیز عشقی تباه را تجربه میکند که هرگز نمیتواند به بانگ بلند بگوید. کجای این زندگی زوالناپذیر است که بتواند آن را در شعرش بازتاب دهد. ما نیز در همین دنیای بیثبات زندگی میکنیم. دنیایی که در آن بهراحتی خانهی پدریات را خراب میکنند تا آپارتمان بسازند. دنیایی که در آن نه به شغل میشود اعتماد داشت نه به آدمها. تقدیر انسان مدرن این است که در زندگی روزمره مدام بیاعتمادی را و آنطور که لوسین گلدمن میگفت شک را به جای یقین تجربه کند. در دوران مدرن، شک، یک تجربهی عمومی است. به لحاظ سیاسی نیز در این دوران حزب توده، مظهر بیثباتی و بیاعتمادی عمومی در عرصهی سیاست است. سرنوشت تلخ بسیاری از شاعران و نویسندگان ما از جمله نیما و هدایت را گواه این قضیه است. خلاصه کنم انواع ترس و بیاعتمادی در زندگی روزمرهی ایرانیان وجود دارد از ترس سیاسی بگیرید تا ترس تکنولوژیک و حتی ترس جغرافیایی. ترس از زلزله همزاد ماست. ترس از سفر به خاطر ناامنی جادهها و وسایل نقلیه عمومیت دارد. برای همین هم آداب و رسوم مفصلی در رابطه با سفر داریم. گویی به سفر آخرت میرویم. جاده نماد جدایی است. برای همین است که بهرام بیضایی در مسافران میگوید لعنت به جاده اگر معنایش جدایی است.
مدرنیته در ایران هنوز که هنوز است به شکل واقعی به تجربه درنیامده، زمان فروغ که جای خود دارد. آیا فروغ هم این نقصان را در روایتش گوشزد میکند؟
روایت فروغ از مدرنیته با نسخهی ایرانی این فرآیند منطبق است؛ اگرچه مؤلفههای جهانی را نیز دربردارد. یکی از جاهایی که صدای مدرنیته ایرانی را از شعر فروغ میتوان شنید شعر بسیار معروفی است که در آن به این نتیجه میرسد: «تنها صداست که میماند» (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد). این موعظه خلاف شعرهای دیگر او است که در آنها میخواست بگوید جاودانگی وجود ندارد. اگر باد ما را برد. چرا صدایمان باید باقی بماند؟ به نظرم این لغزش زبانی خبر از منازعهی سنت و مدرنیته در جسم و جان او میدهند. حال برای اینکه مبنای مقایسه وجود داشته باشد شعری با نام گذشته از لوییز گلوگ برایتان میخوانم تا ببینید باد و صدا در آن چگونه تصویر شدهاند. «نوری باریک در آسمان نمایان می شود/ ناگهان/ میان دو شاخهی کاج/ با آن برگهای سوزنی زیبایشان./ اکنون چسبیده بر این گسترهی درخشان/ و آن بالا/ بهشت سبک و رفیع./ بو کن هوا را. بوی کاج سفید است/ وقتی که باد میوزد شدید میشود/ و صدایی میدهد به همان اندازه غریب/ نظیر صدای باد در فیلم/ سایهها میلرزند/ طنابها به صدا درمیآیند/ حالا آنچه میشنوی صدای بلبل کوردتاست/ پرندهی نر از جفتش خواستگاری میکند./ طنابها جابهجا میشوند/ گهواره در باد تاب میخورد/ و میان دو درخت کاج محکم بسته میشود/ بو کن هوا را. بوی کاج سفید است./ صدای مادر من است که میشنوی/ یا صرف صدایی که درختان میدهند/ وقتی که باد از لابهلایشان میگذرد؟/ زیرا صدا چیزی جز هیچ نیست.» منظورم همین بند آخر است که میگوید صدا چیزی جز هیچ نیست و هرگز نمیماند.
یکی از نکات برجستهی شعر فروغ را منتقدان ادبی و اکثر زبانشناسان و پژوهشگران زبان و جنسیت، وجود قسمی زبان زنانه میدانند. زبانی که در دفاتر نخست فروغ کمرنگ است و به تعبیری زبانی تحت انقیاد و منفعل است و حتی دارد از شاخصهای زبان غالب شعر شاعران مردان وام ميگیرد، اما رفتهرفته جان میگیرد و عرض اندام میکند. تا اینکه در دو دفتر شعر آخر فروغ زنانگی و تنانگی، دو بالی میشوند که میتوانند شعر فروغ را از انفعال به فعالیت و کنشگری برسانند. البته میدانم که هرچه هست ناخودآگاه است چراکه خود فروغ -در مصاحبهای که سال ۱۳۴۳ با ایرج گرگین انجام شده- نگاه مثبت و اعتقاد چندانی به تفکیک شعر به زنانه و مردانه ندارد.
- این است که در این مورد من دانش لازم را ندارم. برای همین همواره سعی کردهام نظر زبانشناسان را جویا شوم. آیا میشود زبان زنانه و مردانه را با شاخصهایی مشخص کرد؟ سیمین کریمی که از شاگردان چامسکی بوده است میگوید که به سختی بتوان چنین شاخصهایی را تعریف کرد. شاخصهای گفته شده ناکارآمد هستند مثلاً میگویند زبان زنانه جزییات بیشتری را وارد شعر یا نوشته میکند. اما مثال نقض فراوان میتوان آورد. متن داستانهای تولستوی یا چارلز دیکنز را ببینید که چطور جزییات در آن موج میزند. یا میگویند در شعر زنانه وسایل آشپزخانه و لوازم آرایشی و غیره بیشتر است. برای من اینها کفایت نمیکنند؛ بلکه بیشتر تقلیل جهانبینی زنانه به امور پیش پاافتاده هستند. نقصی که در مورد شعر بسیاری از شاعران زن معاصر وجود دارد از جمله رزا جمالی که با ذکر وسایل آشپزخانه میخواهد شعرش را زنانه کند. البته همین خانم جمالی وقتی سراغ باد میرود رگههای گوهری شعرش به چشم میآیند. وقتی که میگوید: «یک حرکت باد بود که به کاغذها خاتمه داد/ و چارچوب در را بست».
متوجه این مناقشهها هستم که دست آخر تکلیف اینکه زبان زنانه وجود دارد یا نه را نامعلوم میگذارند. اما وجه سؤال من بیشتر معطوف به آن مطالعاتی است که کمی جامعهشناختیتر است تا زبانشناختی. پی آن تحلیلی را دارم میگیرم که در سالهای پایانی قرن ۲۰م تغییراتی در رویکردهای زبان و جنسیت ایجاد کرد. جایی که تحلیل کسی مثل الن سیکسو، نوشتار زنانه را مبارزهای برای از میان برداشتن تفاوت و محرومیت میداند. حال به نظر شما عرصهی مبارزه علیه تبعیض خصوصاً شعر به سبب نشأت گرفتن از ناخودگاه. نوشتار زنانه برای او آیا آن ابزاری هست که به اعتبار آن فروغ توانسته برخی از مناسبات را به نفع خود و جهان زنان تغییر دهد؟
سؤال سختی است. تاحدی میتوانم همراه باشم با شما که فروغ با شعر و از طریق زبان مبارزه میکرده است. واقعیت این است که ساختار زبانی شعر مدرن به فروغ فرخزاد اجازهی چنین منازعهای را میداده است. او وقتی که به اندازهی تلاش خودش، زبان شعر فارسی را توسعه میدهد اجازه مییابد که با همین زبان جدید با سنتها مبارزه کند. پس به همان اندازه که ساختار زبانی شعر کلاسیک را میشکند به همان میزان نیز تجربههای سنتی را به چالش میکشد. توضیح مکتوب این مطلب در آثار لوکاچ و زیمل وجود دارد. این درک من از ماجراست.
چرا ما در دوران امروز خودمان با اینکه شاعر زن فراوان داریم اما شاعرانی مثل فروغ فرخزاد نداریم. شعر خوب دارند اما شاعرهایی به بزرگی فروغ نیستند.
پاسخ اجمالی این است که این موضوع فقط در مورد زنان نیست بلکه ما شاعر بزرگ مرد هم دیگر نداریم. در خیل شاعران مردی که روی کار آمدند هیچکدام نه تنها شاملو و اخوان نشدند؛ بلکه حتی به اندازهی سهراب سپهری هم قد نکشیدند. از این منظر نقدی بر جریان شاعران زن نیست که چرا نتوانستند فروغ دیگری بیافریند و نمیشود نتیجه گرفت که زنان از ضعف برخوردارند. همواره این گزاره گوشهی ذهنتان باشد که ما از یک دنیای شاعرانه و منظوم به یک دنیای منثور و داستانی هجرت کردهایم. در این دنیای منثور شاعران ناپدید میشوند مثل گلهای نامأنوسی که دیگر بذرشان در این باغ نمیروید و برای این باغ مناسب نیستند. نسل شاعر جماعت رو به انقراض است فرقی هم نمی کند که مرد باشند یا زن.
چرا همینهایی که هستند اینقدر فروغ را تکرار میکنند؟
دورهی فروغ دورهای بود که مدرنیزاسیون داشت این کشور را زیر و رو میکرد. فروغ در چهارراه حوادث به دنیا آمد. تجربههای بینظیری داشت. زنان به خیابانها آمده بودند. درس میخواندند. عشق رومانتیک مجال ظهور یافته بود. از طرف دیگر روسپیگری رسمیت مییافت. بیماریهای واگیر هنوز قربانی میگرفتند. همهی اینها را که کنار هم میگذاریم تا حدودی می توانیم بفهمیم که چرا نیما و هدایت و سیمین دانشور و فروغ فرخزاد به ظهورمیرسند. با انقلاب و بخصوص جنگ کشور دچار وقفه شد. منظورم برنامههای توسعه است. یادمان باشد نویسنده و شاعر مدرن محصول مدرنیته هستند. اگر در این روند توقفی اتفاق بیفتد نویسنده و شاعر فلسفهی وجودشان از بین میرود. این قضیه باز هم فرع آن است که در عرضهی جهانی نیز دیگر انتظار شاعر و حتی نویسندهی بزرگ را نمیتوان داشت. دوران قهرمانان در عالم واقع و فراروایتها درعالم علم گذشته است. آصف بیات که در مورد سیاستهای خیابانی کار میکند به ما میگوید هر کنشی مثل جلو کشیدن سانت به سانت بساط دستفروشها نوعی مبارزه و مقاومت است. به اعتقاد او سیاست نمرده بلکه به عرصههای خرد انتقال پیدا کرده است. جنبشهای اجتماعی جدید و بهار عربی را ببینید؛ رهبر ندارند. قهرمان هم اگر داشته باشند به سرعت نابود میشوند. درواقع قهرمانان مصرف می شوند. بیقهرمانیم. پس شما هم در شعر دنبال قهرمان و آدم بزرگ و تکستاره نگردید. وقتی ذات جنبشهای اجتماعی اخیر بدون رهبر بودن آنهاست شما انتظار دارید شعر ما رهبر داشته باشد؟ ما کوچک و در عین حال مصرف گرا شدهایم. پای منطق مصرف خیلی وقت است که به ادبیات و شعر هم باز شده و شاعران جدید فروغ را هم مصرف میکنند. چقدر شعر به شما میتوانم نشان بدهم که مقلدان فروغ با مصرف ساختار ذهنی او گفتهاند. دردناک است ولی برخلاف دکتر کریمی حکاک معتقدم که دخترانِ فروغ فرخزاد به دنیا نیامده، مرده بودند.