نگاهم خیره میماند
به روی نقشهی جغرافیا، گاهی
به روی وسعت یک پهنه گورستان،
که آن را سرزمینهای فلات گریه مینامند
در این جا گور افغان است و تاجیک و فلسطینی
ولی هرگز نمیبینی،
نمیبینی
به روی هیچ گوری
[ پرتو لرزان شمعی را
جنازه در جنازه ، لاشه در لاشه
تو گویی برده از خاطر
جهان، این گورهای دستهجمعی را
درنگی گر کنی در خلوت این گورهای کهنهی ویران
در آن جاسنگ گور تازهای بینی،
به نام کشور ایران
کنون خیز و تبر برگیر
درختان تمام سرزمینم را
بِبُر تابوت کن،
زیرا که دیگر ملتی مرده است!
وطن
آری وطن را سیل بنیانافگنی همراه خود بردهاست
و در بیدارباش وحشت یک زلزله، دیگر؛
فلات زادگاه من ترک خوردهاست!
ز بیم آن که کفتاری
جسدها را برون آرد،
شبانه،
دست دانای خردمندی،
نهاده بر سر خاک مزار ملّتش کوه دماوندی
وگرنه سردی خاکستر سیمرغ قاف قصه را دیگر شعاعی نیست!
برادر ارتفاعی نیست!
نفسهای کرانکوب شب طوفان
نهان در کولهبار مه،
به روی دوش موجی،
ناخدای نیمهجانی را
به سوی ساحل آوردهاست
که او را خنجر نامردمی تا دسته در گردهاست!
کنون افتاده در بستر،
سرش بر بالش ترک و
دو پایش را
ز هرم یک تب سوزان
نهاده توی تشت آب!
یکی دست انیرانی
فرو ریزد
کهن مشکی لبالب را،
به کام تشنهی این آتش بیتاب!
نمیدانم
نمیدانم
که در اغما فرو رفتهاست یا در خواب!؟
همی دانم
همی دانم
که دیگر نوشداروی پس از مرگ است این درمان
هلا یاران
هلا یاران
وطن مرده است!
کنون بنگر
فسیل جاری یک سرزمین مرده،
که از پایین گورش تلخ میجوشد
بسان حرکت پر پیچ وتاب جویباری تیره و تاریک
در آغوش خلیجی،
منتهی بر تنگهای باریک!
نگه کن آه
نگه کن گرگ پیری گربه را خوردهاست!
به ژرفا در،
نهاده دیو ظلمت در کنار گرز
کنار کشتهی رخش و کنار ترکش خالی،
سحرگه،
[ نعش خونین شهیدی بیکفن بر گردهی البرز
نگه کن آه
نگه کن خون این تنها دلیر میهنم را،
در دهان تشنهی ضحاک میریزند
دگر از زندهگان بگذر
تو کاری کن
تو کاری کن
دوباره مردگان از خاک برخیزند...