صبح آن روز ساعت هفت از
پل خواجویِ پیر رد میشد
کارمند جوان و تنها که
زندگی بی تو را بلد میشد
میگذشت و تمام خاطرهها
برخلافش عبور میکردند
خاطراتی که پیش چشمانش
شهر را سوتوکور میکردند
یادش افتاد بیخبر بوده
روزها با دلش چه بد کردند
زیر پرچم سرود میخوانده
دخترک را که نامزد کردند
چشم در چشم زندهرود انداخت
بی اراده به راه افتادند
اشکهایی که آبرویش را
پیش مردم به باد میدادند
ناگهان تکیه زد به سینهی پل
دستهایش عجیب میلرزید
طبق معمولِ هر تشنج باز
دخترک را مقابلش میدید
با همان چشمهای رؤیایی
گریه میکرد و عشق میورزید
دست را سمت او ـ که یک عابر
آب یخ روی صورتش پاشید
به خودش آمد و به راه افتاد
حالش آن روز بدتر از بد شد
عاقبت هم به آسمان بردش
ضربانی که بوق ممتد شد
پلهی آخر پل خواجو
ده دقیقه گذشته بود از هشت
کاش از روی پل نمیرفت و
زندگی هم به قبل برمیگشت