ــ به چه امید در این خشک‌سال می‌باری؟/ ــ وظیفۀ من است باریدن/ امید وظیفۀ من نیست.

سپانلو، قایق‌سواری در تهران

بیش از نیم قرن کار ادبی محمدعلی سپانلو، از اوان جوانی تا واپسین سال‌های عمرش، پر است از شعرها، ترجمه‌ها، نقدها، گزارش‌ها و یادداشت‌هایی گواهِ تکاپوی دائم او در طول این سال‌ها. سپانلو که کارش را با سرودن چند مجموعه‌شعر و ترجمه‌هایی جسته‌گریخته آغاز کرد به‌تدریج به پژوهش‌های ادبی هم روی آورد و در میانه‌ی دهه‌ی 70 حاصل کندوکاوش در شعر مشروطه را، که از سال‌ها قبل آغاز شده بود، در کتاب چهار شاعر آزادی منتشر کرد، کتابی که بعدها کامل‌تر شد و با عنوان شاعران آزادی به چاپ رسید ـــ این‌بار با بررسی زندگی و آثار شش شاعر: میرزاده‌ی عشقی، عارف قزوینی، فرخی یزدی و محمدتقی بهار به‌اضافه‌ی ایرج میرزا و ابوالقاسم لاهوتی.

سپانلو را شاعر تهران می‌دانند، شاعری که زندگی شهری‌اش را سال‌های سال به زبان آورده، بارها خودِ شهر را روایت کرده اما عجیب این‌که همین پاسفت‌کردن در این جغرافیای خاص، پای او را به مرزهایی نو گشوده است. جور دیگر بگوییم: سپانلو شاعر تهران است اما، درست به همین خاطر، نه شهروند تهران. همین‌که آدم در زبان رحل اقامت افکنْد، لابد بنا به توفیقی اجباری، به لکنت‌های زبان درافتاده است. هر شاعری درگیر این نوع تجربه است و وقتی سپانلو، به همین قیاس، از شهر می‌نویسد به دل کوره‌راه‌ها می‌زند. او شهروند تهران نیست، شاعر تهران است ـــ مقیم تهران، همچنان‌که مقیم زبان. می‌خواهد مثل کسی که موقتاً گذارش به جایی افتاده، با هیجان اما آهسته و پیوسته، از تمام سوراخ‌سنبه‌ها سر درآورد. پس چه جای تعجب که بیش از هر کوچنده‌ای در مکان و زمان سفر کند، در اوج کار شاعری‌اش افسانه‌ی شاعر گمنام را بنویسد و توقفگاه یکی از سفرهای این شاعر گمنام، البته، شعر مشروطه باشد، خاستگاه شعر معاصر فارسی. خود سپانلو درباره‌ی کندوکاوش در شعر مشروطه می‌گوید: «ادبيات يك پروسه‌ی جاودانه است و با زمان‌ها و تغيير نظام‌ها تغيير نمي‌كند. اين تفكر غلطي است كه فكر كنيم با گذر از هر دوره‌اي، ادبيات آن دوره هم تاريخ‌گذشته مي‌شود. آنچه تاريخ مصرف دارد از اصل ضعيف است».1

سپانلو هر فصل کتاب شاعران آزادی را به سه بخش کلی تقسیم کرده است. ابتدا درباره‌ي هریک از شش شاعر منتخبش پیشگفتاری موجز نوشته، بعد بر اساس همین بررسی اولیه‌ی شعر آن‌ها را، هریک به‌شیوه‌ی خاص خود، دسته‌بندی کرده، از آن‌ها نمونه‌شعرهایی آورده و در ضمن کوشیده ایرادهایی را که بعضاً در کلیات آثارشان بوده برطرف کند، و در پایان هر فصل به گاه‌شمار زندگی شاعر پرداخته است. کتاب با بررسی زندگی و آثار ایرج میرزا آغاز می‌شود، شاعری که مبدع «سبک روزنامه‌ای» بود و شعر او به‌خاطر زبان ساده و بی‌تکلفش خیلی زود در میان مردم جا افتاد. اما، به گفته‌ی سپانلو، نوآوری او به همین شیوه‌ی خاص بیان محدود می‌شود. از نظر سپانلو او مسلماً به دیروزِ شعر فارسی تعلق نداشت، اما به فردای آن نیز تعلق ندارد. سپانلو شعرهای او را به سه بخش داستان‌های منظوم، شعرهای تربیتی و آثار طنزآمیز تقسیم می‌کند و «شهر شعر ایرج» را شهری می‌داند با نماهای آراسته که البته قلب زنده‌اش در خرابات یا در بیغوله‌های شبانه می‌تپد؛ در شیطنت‌های ذهن و در شوخی با ممنوعات. شاعر بعدی میرزاده‌ی عشقی است. او کارش را با ترجمه از زبان فرانسه و انتشار نشریه آغاز کرد. در سفر به عثمانی به ارزش‌های سینما و تئاتر و موسیقی پی برد، هوادار مدها بود و یکی از مدهای داغ روزگارش تلاش برای تجدد در حوزه‌های ادبی و روشنفکری. سپانلو شعر «سه تابلوِ مریم» را با «افسانه»ی نیما مقایسه می‌کند اما اوج کار عشقی را منظومه‌ي «کفن سیاه» می‌داند که به گفته‌ی او «از نظر ساختمان، به شیوه‌ی سمبولیسم اروپایی اشراف دارد و استعداد شاعر را در پرداخت درام‌هایی از این دست نشان می‌دهد»، استعدادی که عمر کوتاه عشقی مانع از شکوفایی بیشتر آن شد. سپانلو می‌نویسد:

این نتیجه‌گیری که با دگرگونی سیمای جامعه باید شیوه‌ی مشاهده‌ی جهان و طرز بیان ادبیات، به‌ویژه شعر، دگرگون شود کم‌وبیش با وزش نسیم بیداری به‌دست آمده بود... نخستین پی‌آیند این بحث‌ها آزمون قالب‌های عروضی متروک یا ابداعی و به‌هرحال قالب‌های غیرمرسوم شعری بود. انواع مربع و مخمس و مستزاد آزمایش می‌شد و جای قافیه‌ها تغییر می‌کرد بی‌آن‌که به آن تحول پایه‌ای که بعدها نیما یوشیج پیشنهاد کرد دست یابد... هنوز تا زمانه صدای نیما را بشنود و تا خود او به تئوری نهایی‌اش برسد، بیست‌سالی فرصت لازم است. عشقی هم که جستجوگری خستگی‌ناپذیر است، به سلیقه‌ی خود به همین کوشش دست زده است. البته او نه با ادبیات قدیم ایران آشنایی عمیقی دارد نه با ادبیات غرب، ناچار هرچه کرده از راه دریافت شخصی و استقرای ذهنی بوده است و اتفاق را که همین امر طعم تندوتیز «نو» به آثارش داده است.2

شاعر سوم کتاب، عارف قزوینی است که خودِ سپانلو گفته است که او را، به‌لحاظ کاراکتر و تأثیرگذاری، به سایر شاعران مشروطه ترجیح می‌دهد. عارف با موسیقی آشنا بود، تصنیف می‌ساخت، کنسرت می‌گذاشت و از این طریق مفاهیم برجسته‌ی مشروطه را شفاهاً به میان مردم می‌برد. مطبوعات به او لقب «شاعر ملی» داده بودند. سپانلو مشکل دیوان‌های گردآمده از شعرهای عارف را عدم رعایت ترتیب زمانی و برخی دست‌بردن‌های سلیقه‌ای در شعر او می‌داند و در نمونه‌شعرهایی که از عارف آورده تا جای ممکن این موارد را تصحیح می‌کند. ضمناً، به کمک مهدی اخوت، گاهشماری از زندگی عارف ارائه می‌دهد که به گفته‌ی خودش در تاریخ تحقیقات ایرانی کم‌نظیر است. او «شهر شعر عارف» را شهری می‌داند از یک جامعه‌ي آرمانی که در آن مرد و زن پابه‌پای هم در پی استیفای حقوق ملی‌شان مبارزه می‌کنند و عارف سراینده و ستاینده‌ی آن‌هاست. شاعر بعدی فرخی یزدی است که مفهوم سیاسی «عدالت» را به مفاهیم اصلی مشروطه، یعنی «آزادی» و «وطن»، افزود. به گفته‌ی سپانلو، در شعر فرخی با نوعی «غزل نیمه‌سیاسی» مواجهیم که رسالتش تلطیف آموزش‌های پیچیده و شعارهای خشک است. سپانلو شعر فرخی را همچون قالی ریزبافتی می‌داند با نقش‌های متقارن و رنگ‌های ملایم و هماهنگ که شاعر روی آن لکه‌های خون بافته. دیگر شاعر کتاب ابوالقاسم لاهوتی است که شعرش از نظر سپانلو روایتگر تپش‌ها و تکان‌های شدید زندگی اوست. سپانلو شعر او را به دو دوره تقسیم می‌کند. در دوره‌ی نخست سرگشتگی و تنهایی او موجب شکوفایی شعرش می‌شود اما در دوره‌ی دوم، وقتی به دوریِ ناخواسته از وطن رضا می‌دهد و تا پایان عمر ساکن مسکو می‌شود، شعرش «اغلب نظم‌کردنی اهمال‌کارانه از سرمقاله‌های مطبوعات حزبی است». سپانلو با اشاره به این موضوع می‌نویسد: «درخت را در فصل شکوفایی از خاکش بیرون بکشی و در سرزمینی دوردست در آب‌وهوایی دیگر بنشانی، ریشه‌ها نمی‌گیرند، مدتی بعد درخت می‌خشکد.» آخرین شاعر مورد بحث کتاب سپانلو، ملک‌الشعرای بهار است که به عقیده‌ی او هنر زنده‌ماندن بلد بود. بهار دو جور شعر می‌نوشت: دسته‌ی اول شعرهایی ظاهراً بی‌طرف که در آن‌ها خرده‌گیری‌ها زیرِ لایه‌ای از طنز یا فلسفه‌بافی پنهان شده بود و دسته‌ی دوم شعرهایی پنهانی که صراحتاً منتقد دستگاه حکومت بودند و بعضاً مایه‌ی دردسر او هم می‌شدند. زبان شعر بهار فخیم بود و نزدیک به شعر کلاسیک اما به لطف حال‌وهوای انقلاب مشروطه، که سپانلو آن را «عطیه‌ی تاریخ» می‌داند، مضمون‌های نو به شعرش راه یافتند. سپانلو «شهر شعر بهار» را شهری توصیف می‌کند «گسترده، با خیابان‌های پهن و مستقیم و آفتاب‌گرفته و کوچه‌پس‌کوچه‌های درهم‌پیچیده و تنگ و تاریک؛ با بازارهای آزادی که در آن‌ها متاع شعر فارسی، یعنی میراث ادبی آن، با زبانی فخیم عرضه می‌شود و نیز کلبه‌های پرت‌افتاده و گم‌وگوری که در آن‌ها انتقادهای تند و حتی پرخاش‌های خطرناک، به‌صورت کالایی قاچاق، مخفیانه پخش می‌شود تا به دست اهلش برسد. در این شهر رودخانه‌های خروشان هست و جویبارهای نرم و نازک که در آیینه‌ی آن تجلیات گوناگون روح مردی ادیب، بیم و امید، مهر و نفرت، ستایش و نکوهش، صراحت و پرده‌پوشی، جدّ و طنز، همه و همه منعکس است.»

اگر انقلاب مشروطه برای شاعران این دوره، به قول سپانلو، عطیه‌ی تاریخ بود، اگر بستری فراهم کرد تا شعر فارسی با مضمون‌هایی نو به میان مردم آید، راه‌های نرفته بپیماید، بارها در جمع شلوغ شاعران مشروطه آزموده شود و سرانجام، در کوره‌راه یوش، در خلوت نیما «معاصر» شود، باری، یک قرن بعد در زمانه‌ی ما، و در همه‌ی سال‌های پختگی و بلوغ شعری سپانلو، تاریخ تمام عطیه‌هایش را از ما دریغ کرد. شاعر گمنام ما اما این کم‌لطفی را به روی تاریخ نمی‌آورد، در عوض، شروع می‌کند به حفاریِ آن سال‌ها. هم از شعر مشروطه می‌نویسد و هم در شعرهای خود یک‌جا بند نمی‌شود، ته‌وتوی تاریخ را درمی‌آورد، زمان و مکان را درمی‌نوردد و طرفه این‌که به عنوان شاعر تهران شناخته می‌شود. سپانلو در این گشت‌وگذار چشم‌به‌راه عطیه‌ای نیست، در پی مقصدی نیست، امید وظیفه‌ی او نیست، اما خودِ این آوارگی، این نومیدی، شعر او را از خاک خشک تاریخش می‌شکوفاند، او «ملاح خشک‌رود» می‌شود، صدای تن‌های بی‌صدا ـــ تن‌های بی‌سروصدا: «بله، حکایت از این‌گونه بود/ شما هزار کلّه‌منار بلند ساختید/ ولی کسی به صرافت نبود بپرسد:/ «پس آن‌همه تن بی‌سر چه شد؟»/ به یاد مردم بی‌سر/ ـــ که خاکشان ترکیب‌بند همین کوزه‌هاست ـــ/ در این ضیافت ماخولیا، پیاله‌نوش/ سلام!»3

پی‌نوشت:

1. نگاه کنید به گفت‌وگوی علی مسعودی‌نیا با سپانلو دربارۀ کتاب چهار شاعر آزادی:

http://kozaz.blogspot.com/2009/08/blog-post_1304.html

2. شاعران آزادی، محمدعلی سپانلو، انتشارات بوتیمار، صص 45-244.

3. سطرهایی از شعر افسانه‌ی شاعر گمنام

 

ملاح خشک‌رود

ــ به چه امید در این خشک‌سال می‌باری؟/ ــ وظیفۀ من است باریدن/ امید وظیفۀ من نیست.

سپانلو، قایق‌سواری در تهران

بیش از نیم قرن کار ادبی محمدعلی سپانلو، از اوان جوانی تا واپسین سال‌های عمرش، پر است از شعرها، ترجمه‌ها، نقدها، گزارش‌ها و یادداشت‌هایی گواهِ تکاپوی دائم او در طول این سال‌ها. سپانلو که کارش را با سرودن چند مجموعه‌شعر و ترجمه‌هایی جسته‌گریخته آغاز کرد به‌تدریج به پژوهش‌های ادبی هم روی آورد و در میانه‌ی دهه‌ی 70 حاصل کندوکاوش در شعر مشروطه را، که از سال‌ها قبل آغاز شده بود، در کتاب چهار شاعر آزادی منتشر کرد، کتابی که بعدها کامل‌تر شد و با عنوان شاعران آزادی به چاپ رسید ـــ این‌بار با بررسی زندگی و آثار شش شاعر: میرزاده‌ی عشقی، عارف قزوینی، فرخی یزدی و محمدتقی بهار به‌اضافه‌ی ایرج میرزا و ابوالقاسم لاهوتی.

سپانلو را شاعر تهران می‌دانند، شاعری که زندگی شهری‌اش را سال‌های سال به زبان آورده، بارها خودِ شهر را روایت کرده اما عجیب این‌که همین پاسفت‌کردن در این جغرافیای خاص، پای او را به مرزهایی نو گشوده است. جور دیگر بگوییم: سپانلو شاعر تهران است اما، درست به همین خاطر، نه شهروند تهران. همین‌که آدم در زبان رحل اقامت افکنْد، لابد بنا به توفیقی اجباری، به لکنت‌های زبان درافتاده است. هر شاعری درگیر این نوع تجربه است و وقتی سپانلو، به همین قیاس، از شهر می‌نویسد به دل کوره‌راه‌ها می‌زند. او شهروند تهران نیست، شاعر تهران است ـــ مقیم تهران، همچنان‌که مقیم زبان. می‌خواهد مثل کسی که موقتاً گذارش به جایی افتاده، با هیجان اما آهسته و پیوسته، از تمام سوراخ‌سنبه‌ها سر درآورد. پس چه جای تعجب که بیش از هر کوچنده‌ای در مکان و زمان سفر کند، در اوج کار شاعری‌اش افسانه‌ی شاعر گمنام را بنویسد و توقفگاه یکی از سفرهای این شاعر گمنام، البته، شعر مشروطه باشد، خاستگاه شعر معاصر فارسی. خود سپانلو درباره‌ی کندوکاوش در شعر مشروطه می‌گوید: «ادبيات يك پروسه‌ی جاودانه است و با زمان‌ها و تغيير نظام‌ها تغيير نمي‌كند. اين تفكر غلطي است كه فكر كنيم با گذر از هر دوره‌اي، ادبيات آن دوره هم تاريخ‌گذشته مي‌شود. آنچه تاريخ مصرف دارد از اصل ضعيف است».1

سپانلو هر فصل کتاب شاعران آزادی را به سه بخش کلی تقسیم کرده است. ابتدا درباره‌ي هریک از شش شاعر منتخبش پیشگفتاری موجز نوشته، بعد بر اساس همین بررسی اولیه‌ی شعر آن‌ها را، هریک به‌شیوه‌ی خاص خود، دسته‌بندی کرده، از آن‌ها نمونه‌شعرهایی آورده و در ضمن کوشیده ایرادهایی را که بعضاً در کلیات آثارشان بوده برطرف کند، و در پایان هر فصل به گاه‌شمار زندگی شاعر پرداخته است. کتاب با بررسی زندگی و آثار ایرج میرزا آغاز می‌شود، شاعری که مبدع «سبک روزنامه‌ای» بود و شعر او به‌خاطر زبان ساده و بی‌تکلفش خیلی زود در میان مردم جا افتاد. اما، به گفته‌ی سپانلو، نوآوری او به همین شیوه‌ی خاص بیان محدود می‌شود. از نظر سپانلو او مسلماً به دیروزِ شعر فارسی تعلق نداشت، اما به فردای آن نیز تعلق ندارد. سپانلو شعرهای او را به سه بخش داستان‌های منظوم، شعرهای تربیتی و آثار طنزآمیز تقسیم می‌کند و «شهر شعر ایرج» را شهری می‌داند با نماهای آراسته که البته قلب زنده‌اش در خرابات یا در بیغوله‌های شبانه می‌تپد؛ در شیطنت‌های ذهن و در شوخی با ممنوعات. شاعر بعدی میرزاده‌ی عشقی است. او کارش را با ترجمه از زبان فرانسه و انتشار نشریه آغاز کرد. در سفر به عثمانی به ارزش‌های سینما و تئاتر و موسیقی پی برد، هوادار مدها بود و یکی از مدهای داغ روزگارش تلاش برای تجدد در حوزه‌های ادبی و روشنفکری. سپانلو شعر «سه تابلوِ مریم» را با «افسانه»ی نیما مقایسه می‌کند اما اوج کار عشقی را منظومه‌ي «کفن سیاه» می‌داند که به گفته‌ی او «از نظر ساختمان، به شیوه‌ی سمبولیسم اروپایی اشراف دارد و استعداد شاعر را در پرداخت درام‌هایی از این دست نشان می‌دهد»، استعدادی که عمر کوتاه عشقی مانع از شکوفایی بیشتر آن شد. سپانلو می‌نویسد:

این نتیجه‌گیری که با دگرگونی سیمای جامعه باید شیوه‌ی مشاهده‌ی جهان و طرز بیان ادبیات، به‌ویژه شعر، دگرگون شود کم‌وبیش با وزش نسیم بیداری به‌دست آمده بود... نخستین پی‌آیند این بحث‌ها آزمون قالب‌های عروضی متروک یا ابداعی و به‌هرحال قالب‌های غیرمرسوم شعری بود. انواع مربع و مخمس و مستزاد آزمایش می‌شد و جای قافیه‌ها تغییر می‌کرد بی‌آن‌که به آن تحول پایه‌ای که بعدها نیما یوشیج پیشنهاد کرد دست یابد... هنوز تا زمانه صدای نیما را بشنود و تا خود او به تئوری نهایی‌اش برسد، بیست‌سالی فرصت لازم است. عشقی هم که جستجوگری خستگی‌ناپذیر است، به سلیقه‌ی خود به همین کوشش دست زده است. البته او نه با ادبیات قدیم ایران آشنایی عمیقی دارد نه با ادبیات غرب، ناچار هرچه کرده از راه دریافت شخصی و استقرای ذهنی بوده است و اتفاق را که همین امر طعم تندوتیز «نو» به آثارش داده است.2

شاعر سوم کتاب، عارف قزوینی است که خودِ سپانلو گفته است که او را، به‌لحاظ کاراکتر و تأثیرگذاری، به سایر شاعران مشروطه ترجیح می‌دهد. عارف با موسیقی آشنا بود، تصنیف می‌ساخت، کنسرت می‌گذاشت و از این طریق مفاهیم برجسته‌ی مشروطه را شفاهاً به میان مردم می‌برد. مطبوعات به او لقب «شاعر ملی» داده بودند. سپانلو مشکل دیوان‌های گردآمده از شعرهای عارف را عدم رعایت ترتیب زمانی و برخی دست‌بردن‌های سلیقه‌ای در شعر او می‌داند و در نمونه‌شعرهایی که از عارف آورده تا جای ممکن این موارد را تصحیح می‌کند. ضمناً، به کمک مهدی اخوت، گاهشماری از زندگی عارف ارائه می‌دهد که به گفته‌ی خودش در تاریخ تحقیقات ایرانی کم‌نظیر است. او «شهر شعر عارف» را شهری می‌داند از یک جامعه‌ي آرمانی که در آن مرد و زن پابه‌پای هم در پی استیفای حقوق ملی‌شان مبارزه می‌کنند و عارف سراینده و ستاینده‌ی آن‌هاست. شاعر بعدی فرخی یزدی است که مفهوم سیاسی «عدالت» را به مفاهیم اصلی مشروطه، یعنی «آزادی» و «وطن»، افزود. به گفته‌ی سپانلو، در شعر فرخی با نوعی «غزل نیمه‌سیاسی» مواجهیم که رسالتش تلطیف آموزش‌های پیچیده و شعارهای خشک است. سپانلو شعر فرخی را همچون قالی ریزبافتی می‌داند با نقش‌های متقارن و رنگ‌های ملایم و هماهنگ که شاعر روی آن لکه‌های خون بافته. دیگر شاعر کتاب ابوالقاسم لاهوتی است که شعرش از نظر سپانلو روایتگر تپش‌ها و تکان‌های شدید زندگی اوست. سپانلو شعر او را به دو دوره تقسیم می‌کند. در دوره‌ی نخست سرگشتگی و تنهایی او موجب شکوفایی شعرش می‌شود اما در دوره‌ی دوم، وقتی به دوریِ ناخواسته از وطن رضا می‌دهد و تا پایان عمر ساکن مسکو می‌شود، شعرش «اغلب نظم‌کردنی اهمال‌کارانه از سرمقاله‌های مطبوعات حزبی است». سپانلو با اشاره به این موضوع می‌نویسد: «درخت را در فصل شکوفایی از خاکش بیرون بکشی و در سرزمینی دوردست در آب‌وهوایی دیگر بنشانی، ریشه‌ها نمی‌گیرند، مدتی بعد درخت می‌خشکد.» آخرین شاعر مورد بحث کتاب سپانلو، ملک‌الشعرای بهار است که به عقیده‌ی او هنر زنده‌ماندن بلد بود. بهار دو جور شعر می‌نوشت: دسته‌ی اول شعرهایی ظاهراً بی‌طرف که در آن‌ها خرده‌گیری‌ها زیرِ لایه‌ای از طنز یا فلسفه‌بافی پنهان شده بود و دسته‌ی دوم شعرهایی پنهانی که صراحتاً منتقد دستگاه حکومت بودند و بعضاً مایه‌ی دردسر او هم می‌شدند. زبان شعر بهار فخیم بود و نزدیک به شعر کلاسیک اما به لطف حال‌وهوای انقلاب مشروطه، که سپانلو آن را «عطیه‌ی تاریخ» می‌داند، مضمون‌های نو به شعرش راه یافتند. سپانلو «شهر شعر بهار» را شهری توصیف می‌کند «گسترده، با خیابان‌های پهن و مستقیم و آفتاب‌گرفته و کوچه‌پس‌کوچه‌های درهم‌پیچیده و تنگ و تاریک؛ با بازارهای آزادی که در آن‌ها متاع شعر فارسی، یعنی میراث ادبی آن، با زبانی فخیم عرضه می‌شود و نیز کلبه‌های پرت‌افتاده و گم‌وگوری که در آن‌ها انتقادهای تند و حتی پرخاش‌های خطرناک، به‌صورت کالایی قاچاق، مخفیانه پخش می‌شود تا به دست اهلش برسد. در این شهر رودخانه‌های خروشان هست و جویبارهای نرم و نازک که در آیینه‌ی آن تجلیات گوناگون روح مردی ادیب، بیم و امید، مهر و نفرت، ستایش و نکوهش، صراحت و پرده‌پوشی، جدّ و طنز، همه و همه منعکس است.»

اگر انقلاب مشروطه برای شاعران این دوره، به قول سپانلو، عطیه‌ی تاریخ بود، اگر بستری فراهم کرد تا شعر فارسی با مضمون‌هایی نو به میان مردم آید، راه‌های نرفته بپیماید، بارها در جمع شلوغ شاعران مشروطه آزموده شود و سرانجام، در کوره‌راه یوش، در خلوت نیما «معاصر» شود، باری، یک قرن بعد در زمانه‌ی ما، و در همه‌ی سال‌های پختگی و بلوغ شعری سپانلو، تاریخ تمام عطیه‌هایش را از ما دریغ کرد. شاعر گمنام ما اما این کم‌لطفی را به روی تاریخ نمی‌آورد، در عوض، شروع می‌کند به حفاریِ آن سال‌ها. هم از شعر مشروطه می‌نویسد و هم در شعرهای خود یک‌جا بند نمی‌شود، ته‌وتوی تاریخ را درمی‌آورد، زمان و مکان را درمی‌نوردد و طرفه این‌که به عنوان شاعر تهران شناخته می‌شود. سپانلو در این گشت‌وگذار چشم‌به‌راه عطیه‌ای نیست، در پی مقصدی نیست، امید وظیفه‌ی او نیست، اما خودِ این آوارگی، این نومیدی، شعر او را از خاک خشک تاریخش می‌شکوفاند، او «ملاح خشک‌رود» می‌شود، صدای تن‌های بی‌صدا ـــ تن‌های بی‌سروصدا: «بله، حکایت از این‌گونه بود/ شما هزار کلّه‌منار بلند ساختید/ ولی کسی به صرافت نبود بپرسد:/ «پس آن‌همه تن بی‌سر چه شد؟»/ به یاد مردم بی‌سر/ ـــ که خاکشان ترکیب‌بند همین کوزه‌هاست ـــ/ در این ضیافت ماخولیا، پیاله‌نوش/ سلام!»3

پی‌نوشت:

1. نگاه کنید به گفت‌وگوی علی مسعودی‌نیا با سپانلو دربارۀ کتاب چهار شاعر آزادی:

http://kozaz.blogspot.com/2009/08/blog-post_1304.html

2. شاعران آزادی، محمدعلی سپانلو، انتشارات بوتیمار، صص 45-244.

3. سطرهایی از شعر افسانه‌ی شاعر گمنام

 

تک نگاری

شعرها

تو بگو سینه دارچینِ دیوانه

تو بگو سینه دارچینِ دیوانه

فهیمه جهان آبادی

آه ای غرور متصل به غم

آه ای غرور متصل به غم

احمد امیرخلیلی

كلاهی بر سر آزادی

كلاهی بر سر آزادی

بکتاش آبتین

ظلم، چاقوی تیز آخته‌ای‌ست روی مردم کشیده کبّاده

ظلم، چاقوی تیز آخته‌ای‌ست روی مردم کشیده کبّاده

پوریا سوری