برای خداحافظی اومدم
نگاهم کن که این لحظهی آخره
غمِ لعنتی خوب فهمیده بود
که چشمهات با گریه زیباتره
تو خوبی، توخوبی، تو خوبی، تو خوب...
تو خوبی و این چرخه معیوب نیست
بدیهای دنیا امونم نداد
تو خوبی ولی زندگی خوب نیست
یه تقدیر شومم، یه دستِ بدم
بدی میکنم گرچه بد نیستم
تو رو با خودم غرق کردم... ببخش
که جز گریه کاری بلد نیستم
جهانِ ما عمق زیادی نداشت
مثل لاکپشتی که تو چاه بود
با اندوه، با صبر، با آرزو
هدر رفت عمری که کوتاه بود
به هم ریخت، مردی که تنهاییهاش
زیاده ولی حرف کم میزنه
شبیهِ موهای بههمریختهت
که نظم جهان رو به هم میزنه
دعا میکنم... گرچه تو آسمون
کسی دیگه انگار بیدار نیست
نشستم خدا رو صدا میزنم
خدایی که گوشش بدهکار نیست!
سکوت جهنم برام کافیه
که بی تو بهشت رو نمیخواستم
مثل تُنگ وارونه تنها شدن...
من این سرنوشت رو نمیخواستم
رو موهای بازت قفس بافتن
که فکر فرار از سرت نگذره
هوا سرده از عشق حرفی نزن
که از عشق گفتن سیاسیتره!
تو سلولِ تاریک جون میکنیم
رو بومها بجز جغد و خفاش نیست
تو شهری اسیریم که آدمهاش
به تعدادِ آدمفروشهاش نیست!
غرورِ لگد خورده! ما رو ببخش
که بازی نکرده فقط باختیم
که خورشیدِ لجباز رحمی نداشت
به قصری که رو کوهِ یخ ساختیم
تو آتیشِ شبهای غربت نسوز
چراغها رو با گریه خاموش کن
ازین آدمِ شیشهای دور شو
منو با شکستهام فراموش کن...
از افسونِ پرواز چیزی نگو
به این کفترِ بالوپرسوخته
مثل بچهها بیقراری نکن
قوی باش قلبِ پدرسوخته!
رو برگها که با من قدم میزنی
جهان ترسناک و غمانگیز نیست
هوا سرده از عشق چیزی بگو
که پاییزِ بی شعر پاییز نیست