تنهایی یكی از نامهای شب است.
غبار ماه بر ساختمانهای شهر نشسته
باد از انتهای خیابان برمیخیزد
از من میگذرد که تنها
ستونی شکسته را ایستادهام
در خرابههای بندری عتیق.
باد میكوبد به سینهی بادبانها
کشتی شب را از جا میکَند
بر طاقهای از موج و نقره پیش میراند.
چراغهای سرخ ماشینی
جلوتر به خیابانی میپیچد
خاطرهای را میماند
که از من میگریزد
قبل از آنکه به یادش آورم.
در پیادهرو
مهتاب زنی است سپیدرو
از قفس نقره پرنده میفروشد
در آغوشم میكشد
مثل پرندههایش
از رنگهایم خالی میشوم
زن پیشانیام را میبوسد
به حجرهای زیر خیابان میخزد
پیرمردی در انتظار اوست
كه نامش را از یاد بردهام.
تنهایی پاركینگ خالی آپارتمان
سرسرایی ساكت است
و اتاقی
كه از صبح كسی به آن پا نگذاشته
و سالهاست
از نفس تو خالی نمیشود
كتابی بر میز خاك میخورد
تنهایی داستانی است
كه تو نیمخوانده رها كردی و
من نیز دیگر نخواهم خواند.
شب خواهر توست
زنی زیبا با پیراهن بلند
دست در موهایم میبرد
از اتاق بیرون میرود
و میان ذرههای سكوت در هال
ذوب میشود.
نام این ماهی كوچك فریبرز است
غذایش میدهم، بالهاش را تكان میدهد
موج میاندازد در آبهای اقیانوس
نهنگی از كنار كشتی غرق شده میگذرد
من و دزدان دریایی
ارواحی متروك در دخمههاییم.
بخار مسموم زمان
از دیوار سفید برمیخیزد
با سیلی از پرندگان مرده
از مویرگهای چشم من میگذرد
و در گلویم
استخوانهای مردگان بر كف دریا را
جا میگذارد.
شب یكی از نامهای تو بود
دریای سپید
بر سینهات موج بر میداشت
طلایی همه صدفها
در دستهای تو بود
وقتی من و دزدان دریایی
با بادبانهای پاره
سرگردانی خود را
بر آبهای سرخ آغاز كردیم
حالا
در دخمههای کشتی مغروق
اشكهای ما
بر گلولای طلاها مینشیند
و این پری كه بر صخره نگاهم میكند
دیگر هیچگاه
به اتاقم پا نخواهد گذاشت.