پرهای سفر بود، برف
بارید بر زمین
و موی زن مویه گشت
در باد
آخرین بوسهی من
کوچ داد اقاقیا را
جهان
بی بو و طعم شد
گریستم در شعاع مِه
و ماهی تابید بر اندوه عریانم
اما
آن ماهِ دیگر
ـ یأسهای گلدان ـ
در صبحانهای ناتمام
جا میماند...
که صبحی کامل
ـ همیشه ـ
در میانهی راه میپوسید...