...
دادی کشید بر سر ِ زن: «هی نگو بمان
اصلاً نگاه میکنی افتاده بینمان
دیوار و خوشههای کلاغ و مقابلش
تقطیع ِ جیکجیکِ درختان، در آسمان
شرجیست باغ، در تب و تهماندههایِ ابر
ماسیدهاند بر تنِ بی تابِ ارغوان
انگورهایِ وحشیِ این باغِ لعنتی
سرکه شدهست جایِ شراب ای امانامان
از شاخههات مانده دو تا ترکهی انار
از شانههام مانده دو تا ردِ استخوان...»
زن ایستاده بود، مردد، میانِ باغ
دیوار بود و مرد و رهایی و نردبان
شب، پرتقالِ خونی و بادی که میوزید
بر سیبِ سرخِ نوبرِ توی چراغدان
باران گرفت لحظهی آخر، بدون مکث
سُر خورد پای مرد و سقوطی که بعد از آن
افتاد، تار، عکسِ دو ماهی، میانِ تور
در برکههای تیرهی دیدِ زنی جوان
در کوچه، بادِ زوزهکشِ هار، میدوید
افتاده بود پشتِسرش، سوتِ پاسبان...