در برهنگی بلندترین شب سال
بیخوابیات را تنم کن!
پنجرهای شکسته
در تماس زمستانهای دورم
سنگینیات
نرم بر من خواهد نشست.
بی خورشید
بی خورشید
لحظهها روشنتر خواهند خندید
اگر عقربهها
یک دقیقه بیشتر
چشمهایشان را ببندند.
میدانم
میدانم که کفشهای تو
با خاطرات مشترک بیشمار
پشت در آرامند
آرامند
و آمادهاند.
با این حال
مرا به میهمانی ببر!
مرا که پلک پیرهنم میپرد مدام.