به همهی شهدای وطن بهویژه شهدای مرزبانی:
پسر بر دوش کوچه از غروب پادگان آمد
خدا باران شد و از چشمهای ناودان آمد
ستاره میچکید از شانه روی بند پوتینش
شبی که پا برهنه از مسیر آسمان آمد
لحافی بر تنش از برگهای زرد پوشاندند
درختانی که دیدند از شبِ خون ارغوان آمد
محله پر شد از آه غلیظ مادران پیر
زنی فریاد میزد که «جوان آمد جوان آمد...»
خطوط دور چشمش را به هم نزدیکتر کرد و
سواد چادرش از دور پیدا شد، دوان آمد
تمام شهر را میگشت دنبال پلاکی که...
برایش نامه از تابوتهای بینشان آمد
زنی میریخت گیسوی پریشان بر سر خاک و
پسر بر دوش کوچه از غروب پادگان... میرفت