نشستم بیتفاوت روبهروی ماه در کافه
از آن هم میز بودنهای بااکراه در کافه
از آن یک گوشه از یک جمع در خود غرق بودنها
که دستی میخورد بر شانهات ناگاه در کافه
به من خندید مثل عکس روی شیشهی قلیان
که میخندد به تلخی ناصرالدین شاه در کافه
حواسم از خودم معطوف به یک جفت دریا شد
که من افتادم از چاله درون چاه در کافه
گذشت آب از سرم امواج دریا سهمگین بودند
چه مرگی شد نصیبم آنی و دلخواه در کافه
کسی از حلق من فریاد می زد «آی آدمها
که در ساحل نشسته شاد و...» اما آه در کافه
صدای ناشناس «یک نخ از سیگارتان؟» من را
کشید از عمق دریا سمت بندرگاه در کافه
به خود تا آمدم این بار جای ماه خالی بود
و من با دوستان خود شدم همراه در کافه
همانهایی که خندیدند تا از ماه پرسیدم
همانهایی که میسازند کوه از کاه در کافه
عبور یک قطار از ایستگاهی بینراهی بود
که شد سهم من از او وقفهای کوتاه در کافه
تمام پاکت سیگار خود را نذر این کردم
که شاید دفعهای دیگر رسید از راه در کافه
پ ن: «آی آدمها...» نیما یوشیج