شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

به جنگ با قلبش برخاسته است

...

به جنگ با قلبش برخاسته است
آن که تنهاست و  هیچ‌کس را به درون راه نمی‌دهد
کسی که به آینه‌ها سنگ می‌زد و
 ساعتی در خانه نداشت
به جنگ با پیرشدن
و او که با چند بسته قرصِ خواب
از داروخانه بیرون می‌آید
به جنگ با زندگی...

جنگجوی خوبی نیستم
و هر بار از جدال با زندگی
بازنده خارج می‌شوم

مردی غمگینم
که جای قلب را در سینه‌ام  پیدا نمی‌کنم
چاقو می‌زنم به تنم
تا تشریح کنم خودم را
می‌خواهم بدانم این‌همه آدم که آمده بودند چگونه رفته‌اند
چیزی معلوم (نیست)
چون بیابانی که بر هر نقطه‌اش بنشینی فتحش کرده‌ای 
هیچ‌چیز معلوم  نیست
در بیمارستان رفتن آدم‌ها طبیعی‌ست
در ترمینال رفتن آدم‌ها طبیعی‌ست
دکترها برای دردهای عمیق
فراموشی تجویز می‌کنند
راننده‌ها سفر

طبیعی‌ست این‌که من خودم را به یاد نمی‌آورم
و دوستم معشوقه‌اش را

کجا می‌توانستم بروم
با نامی که تنها روی زمین افتاده است
با خنده‌ای که در آلبوم عکس پنهان شده
و قلبم که تنها اتاقکی‌ست برای حمل درد

آمبولانسی غمگینم
که مرگ را در خودم گیر انداخته‌ام
و هر جا بروم
مرا به چشم قبرستانی سیار می‌بینند
 

صابر شریفی

تک نگاری

شعرها

دختر مو مشکی

دختر مو مشکی

شهریار کوراوند

گُنگ

گُنگ

سیدعلی صالحی

طفلکی از همان سال‌ها پيش

طفلکی از همان سال‌ها پيش

عادل حیدری

دادی کشید بر سر ِ زن: «هی نگو بمان

دادی کشید بر سر ِ زن: «هی نگو بمان

آزاده بدیهی