همیشه عیدها روشن بودی
و صورتی لالههایت
به سفرههای قلمکار میآمد
شبیه لالههای صحرایی بودی
و نوری که از چراغدانهات میگذشت
تنور عید را داغتر میکرد.
به گندمزارها میبرد خیال ما را
و حس لولیدن جوانهها در ململ سفید
با سبزههای گندمی به دستهای ما گره میخورد
ما گره میزدیم که سرنوشت تغییر کند
مثل خوابهایی که تعبیر بهار بودند.
حالا تو را در بازار عتیقهفروشان پردهبرداری کردهام
از پول فروشت
هر رؤیایی که میخرم ماندنی نیست
در تنپوش بلورت،
چه رقصها جاری بود.