...
قطعهای نور
از دهان شکستهی فانوس
روی زمین جامانده
تو رفتهای و
خواب سنگین اتاق روی تخت
گوشههای ملافه را
کنار برده و
پنجره با لبهای نیمهعریان
نرمی صدای نسیم را آرام
روی پرده
بالا و پايین میکشد
تکههای شیشه
تیز! شبیه چاقوی زنجان
از قاب عکس روی اندام ديوار
چند خط کشیده
سقف اتاق با رنگ پريده
سرم را چرخ میدهد
گیج میروم در را باز میکنم
کسی نیست پادرمیانی کند
ساعت هم از ترس
ثانیهها را از قوه انداخته
و زمان معنای خودش را
در جای پای تو
حتی با سفری طولانی
پر نمیکند
تنها فکر ِمرا
به قدِ بلند آينه میکشد
تا نشانی از آخرين حرفها
کمی کوتاه به يادم بیاورد
همچون سارقی کهنه کار
دست روی اشیا دراز میکنم
هیچچیز
سر جای خودش نیست
برقی تاريک همهچیز را
روی هم پنهان و
يک شکل در آورده است
انگار زندگی هرگز ديگر
بويی روی موهايت نمیکشد
تا سر بر سینهام بگذاری و
آرام بگويی: گندمزار منی
اينجا اينقدر میمانم
تا خاموشی قلم شود
آفتاب!
کف بر صورت کلمهها
در چشمم بمالد
پشت صدايت
همچون ماه گرفتگی
پنجره را بازکند
خودم را پیدا کنم
بنويسم: زيباترين واژه
«دوست داشتن» است
حالا که در چهارچوب در
ايستادهای!
نمیدانم
میخواهی بروی يا بیايی
گويا نخستین تصمیم
هیچگاه عادلانه نیست
و دو قطب همگون همیشه
يکديگر را از دست میدهند
و به ناگاه آمدهای
گلهای پیراهنت را درآوری
و درمیآوری
عطری ملايم با تپش سکوت
هیجان چشم مرا
روی پوستت
به صدايی صاف میکشد
هر طور که دلت میخواهد
مرا نقطهچین کن
يا اينکه نه،
آرام مشتم را برايت
از لای در باز میکنم
تو رفتهای
در خیال راههای دور
با بريدههای کلمه
و حرفها...
که تو را ادامه میدهد
از خواب شبانه بیدار میشوم
هیچچیز
چیزی برای گفتن به من ندارد
بین رفتن و ماندن
سکوت اتفاق افتاده است