تقریباً تمام دوستان من مردهاند، از احمد محمود و بیژن الهی و نصرت رحمانی و منوچهر آتشی تا جوانترین که سیروس رادمنش باشد، و از هرکدام و برای هرکدام که بنویسم، خود نیز باید بمیرم و مرگ و مرگ را در پی و استخوانم حس کنم و لمس کنم. به یاد دارم وقتی درباب زندگی و شعر شاپور بنیاد مینوشتم، کاملاً رنگ مرگ گرفتم، قلم به زمین افتاد و...
و اما امروز ، سهسال از مرگ هوشنگ آزادیور میگذرد، مردی که با انبوهی آثار غریب بود، غریب زیست و غریب رفت.
فیلمساز، تئاتری، نقاش، مترجم، عکاس و شاعر و هیچکدام از اینها برایش حاشیه و تفنن و تفریح نبود. سالها همخانهی محمدرضا اصلانی بود و دوستی و ارادتشان تا آخر عمر ادامه داشت و البته خانم سودابه فضایلی هم همراه اصلانی بود در مراقبت از هوشنگ آزادیور. خدمت سربازیش، سپاهیدانش بود در خوزستان، روستایی اطراف ایذه و همانجا با هوشنگ چالنگی آشنا شد. بعدها در تهران ویراستار شد به همراه پرویز اسلامپور، در مؤسسهی فرانکلین، زیر نظر نجف دریابندری.
فریدون رهنما به ایران آمده بود و شمع اصحاب جوانترها بود، جوانانی چون بیژن الهی، محمود شجاعی، بهرام اردبیلی، پرویز زاهدی و از جمله هوشنگ آزادیور. رهنما در تلویزیون کار میکرد و همهی اینها را به تلویزیون برد و به هر کدام یک دوربین عکاسی لوبیتل روسی و صدتومان میداد که بروید به هرکجا که دلتان میخواهد و فقط عکس بگیرید، فقط عکس بیاورید با خودتان و همین دوربین شد اساس ورود آزادیور به دنیای عکاسی و سینما. یکی از بهترین مستندسازان روزگار خود شد. همزمان با ارتباطی که با پرویز اسلامپور و هوشنگ چالنگی و محمدرضا اصلانی داشت، تمایل به شعر هم پیدا کرد، شعر گفت و از شاعران آوانگارد که به شاعران موجنو منتسب بودند به حساب میآمد.
یدالله رؤیایی در تدارک صدور مانیفست شعر بود، مانیفست شعر حجم. جوانهای متفاوت با اندیشههای متفاوت را برگزید و از آنها امضا گرفت برای تأیید شعر حجم که تنها شاعرش تا امروز فقط خودِ یدالله رؤیایی است و تاحدودی پرویز اسلامپور. بیژن الهی در سفر بود اما پیغام به بهرام اردبیلی داد که من هرگز امضا نمیکنم، تو هم این کار را نکن. هوشنگ چالنگی به سفر هند و تبت رفته بود اما بعدها به من گفت: «اگر ایران هم بودم هرگز امضا نمیکردم، چون اعتقادی به مانیفست نداشتم.» اما هوشنگ آزادیور امضا کرد و البته سالها بعد به صراحت گفت: «غلط کردم که پای مانیفست رؤیایی را امضا کردم.» آزادیور دیگر با تمام بچههای شعر دیگر دوست و همدم بود، دفترهای یک و دویِ شعر دیگر چاپ شد، در جلد اول شعری از او هست اما در جلد دوم که تمام و کمال با هزینهی او و با تلاش بهرام اردبیلی چاپ شد، نشانی از هوشنگ نیست، به من گفت: «نخواستم چون خودم هزینه کرده بودم شعری در کتاب داشته باشم.»
اولین و آخرین کتابش، پنج آواز برای ذوالجناح.
سالها به غرب رفت، اولین ازدواجش با خانمی آمریکایی بود، خانوادهای آمریکایی از اشراف، میگفت خیلی تشریفاتی بودند و عذاب میکشیدم از اینکه باید برای خوردن حتماً باید خدمتکار سوپ در کاسهام میریخت و اگر خودم اینکار را انجام میدادم، بیادبی محسوب میشد. به قول خودش متوجه شد اینکاره نیست. از همسر آمریکاییاش جدا شد و آمد ایران، در تلویزیون رسماً مشغول به کار شد. در یکی دو فیلم دستیار داریوش مهرجویی بود و همانجا عاشق ژیلا مهرجویی ، طراح لباس و خواهر داریوش مهرجویی شد و این عشق تا آخر با او بود. عشق ناموفقی که تبدیل به دردی همیشگی شد برایش...
به کارگاه نمایش پیوست و همراه با آربی آوانسیان و مرحوم عباس نعلبندیان در کارگاه بود و گاهی هم دستیار آوانسیان در چند نمایش.
سفری به فرانسه داشت برای ساخت فیلمی از موزهای در پاریس. در آنجا به آندره مالرو برخورد و آشنایی پیدا کرد و از او در سکانسی از فیلمش، تصویربرداری کرد.
چندینبار تصمیم به خودکشی گرفت و تا پای عمل به خودکشی رفت که هربار، محمود شجاعی خبر میشد و او را از مرگ بازمیداشت. همیشه فکر به خودکشی بخشی از مشغلهی مُدامش بود. در انزوای محض بود، تنهای تنها. البته همسر و فرزند داشت اما تنها زندگی میکرد و مشغولِ ویرانسازی خود بود، آنگونه که هوشنگ بادیهنشین و فرهاد مهراد و... با هیچکس مراودهای نداشت، روزی که خبر مرگ بیژن الهی را شنید با اینکه قلبدرد شدیدی داشت به مرزنآباد آمد به تدفین دوست قدیمیش و باز به پیلهی تنهایی خودش رفت. در خانهی محمدرضا اصلانی با جوانی به نام صابر محمدی آشنا شد و روزی او را به خانهاش دعوت کرد. صابر و همسرش و دوستان جوانش، شدند مونس همیشگی آزادیور. مدام با او در تماس بودند، به دیدارش میرفتند و گاه هم به کرج میبردند او را. هوشنگ به شوق آمده بود. دوباره با چالنگی و محمود شجاعی دیدار میکرد و یکی دو گفتوگو با نشریات داشت و در یکی از همین گفتوگوها بود که صراحتاً گفت، من غلط کردم که پای مانیفست شعر حجمِ رؤیایی را امضاء کردم. به او پیشنهاد کردم کتابش را تجدیدچاپ کند، قبول کرد تا تعدادی شعر چاپنشده به پنج آواز اضافه کند و کتاب را به نشر روزبهان سپرد و بعد کتاب را پسگرفت و به نشر رشدیه سپرد و کتاب منتشر شد و آزادیور پس از سالها کتابش مورد استقبال مخاطب قرار گرفت. هوشنگ هنوز تنها بود، خورد و خوراکش فقط سیگار بود و سیگار. حتی میگفت حال و حوصله ندارم چای دم کنم.
یکبار بچهها میروند خانه که به هوشنگ سر بزنند، متوجه میشوند که پشت در اتاق بیهوش افتاده، سریع به بیمارستان میبرندش، سهروز بستری بود و مرخص شد. بعد از آن روز مرتب از نگار حسینخانی میپرسید، نگار تو با دکترها دربارهی خودکشی حرف نزدی؟ نظر آنها را دربارهی خودکشی نپرسیدی؟ آنقدر این سؤال را تکرار میکرد که نگار کلافه شده بود.
بچهها با کمک خواهر هوشنگ برایش پرستار گرفتند که مراقب او باشد. پرستار فقط کارش این بود که با اسکاچ جرمِ سیگار از انگشتان و ناخنهای هوشنگ پاک کند.
بالاخره ناقوس مرگ را هوشنگ خودش به صدا درآورد؛ در روزی بهاری خود را از پنجرهی طبقهی پنجم آپارتمان به بیرون پرت کرد. افتاد روی درختی و دقایقی بعد شاخههای درخت شکست، اتومبیلی در حرکت بود و هوشنگ از درخت افتاد روی آن و بعد روی زمین و تمام استخوانهایش خردوخمیر شد. اما زنده بود که درد بکشد و پنج روز تمام درد کشید و عمر و تَن صرفِ درد کرد، اینهمه فیلم ساخت، حجم عظیمی اثر و ترجمه بهجای گذاشت، کتاب برای کودکان نوشت، مقالات شمس تبریزی را با صدای خودش روی لوح صوتی پخش کرد، تاریخ تئاتر و سینمای جهان را بهشکلی مرجع ترجمه کرد و انبوهی ترجمهی دیگر از شکسپیر، کازانتزاکیس و...
اما درد و تلخی رهایش نکرد. تلخی رهایش نکرد. حالا که این سطرها را مینویسم، بیژن الهی، محمود شجاعی، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، دوستان او همه مردهاند، سالها پیش، یگانه عشق نافرجام او، ژیلا مهرجویی بیمار شد و مُرد.
بعد از مرگش هم دوستان جوانش به یادش بودند و از او نوشتند و جالب اینکه علی سردشتی فیلمی مستند به نام چهار خواب برای پنج آواز ساخت. در فیلم فقط هوشنگ آزادیور حضور دارد. از دوستانش میگوید، از شعر دیگر میگوید و میگوید از خودش، از خودش که دیگر نیست . هوشنگ زمستان سال ۱۳۲۱ به دنیا آمد و بهار ۱۳۹۷ عمر خود را تمام کرد و به خاک پیوست، دقیقاً ۷۶ سال داشت. او اردیبهشت سه سال پیش به زندگی عقل و جنون خاتمه داد. آنچه آمد، نه مقالهی ادبی است و نه بیوگرافی، قلماندازی است برای مردی که دردش را با مرگ تمام کرد.