...
شب تاریک بود و عمیق
چون ذهن فیلسوفان و شاعران
و پیوسته و جاری
یکی خونهای ماسیده بر چاقو را میشست
چون سیزیف که میخواست مرگ را هم بفریبد
ریشهی ما بیرون افتاد از خاک
آنچنان که از درختان سرو
پدرم در پرسپولیس بود
در گریهاش میگفت:
«درخت عزیز را کَنده، بُردهاند پیش خلیفه...»
بعد هم دق کرد از این غم
ما اما امید بستیم به درخت صبر
خاموشی لب داشت
زبان داشت
سخن میگفت واضح
و گوشهی تنهایی تَرَک برداشته بود
سالها بعد، به شهر بازگشتم
خاک از دیوار فروریخت
بوی گُل لاله عباسی بلند بود همهجا
یکیگفت:
«کلمات ما را نجات دادهاند
وقتی خواب بودیم،
آفتاب
نصفجهان را فتح کرده به تنهایی»
گفتم: «آری، آری.»
و اینگونه نجوا کردم:
«شب را سراسر پیمود
با ابروهای نازک
ماه خُردینکِ من.»