در میان شاعرانی که پس از نیما ظهور کردند، شاملو در حافظهی تاریخی ما از زندهترینها و بلکه زندهترین است. سهم شخصیت کاریزماتیک و کنشهای اجتماعی و سیاسی او بهجای خود محفوظ؛ اما سهم بزرگی از این ماندگاری، بدون شک برمیگردد به شعرهایی که سرود و نسل از پی نسل زمزمه و مرورشان کردیم و به خاطر سپردیم. حال در یک بازخوانی تحلیلی از شاعران و منتقدان نسلها و سلیقههای گوناگون خواستهایم تا با معیارهای ادبی و عاطفی خود ده شعر برتر شاملو را انتخاب کنند تا برسیم به فهرستی نهایی و ببینیم اجماع اهل شعر بر کدام آثار اوست و آیا از نتیجهی این نظرسنجی میتوان بهرههایی برد برای ارزیابی کارنامهی بامداد یا نه. شاعر پرکار بزرگ ما البته شعر خوب کم ندارد. این است که هر آنکه در این انتخاب مشارکت داشت، شفاهاً یا کتباً در دشواری گزینشی اینچنینی حرفهایی زد. اما سرانجام رسیدیم به جامعهای آماری و البته نتایجی بسیار درخور اعتنا. پس از اطالهی مقال بگریزیم و به اصل مطلب بپردازیم.
چند نکتهی آماری
فهرست نهایی ما شامل 10 شعر شاملوست. در این میان دو شعر از دههی 30 (یک شعر از هوای تازه و یک شعر از باغ آینه)، چهار شعر از دههی 40 (یک شعر از ققنوس در باران، یک شعر از مرثیههای خاک و دو شعر از شکفتن در مه)، سه شعر از دههی 50 (دو شعر از ابراهیم در آتش و یک شعر از دشنه در دیس) و سرانجام یک شعر از دههی 70 (از مجموعهی در آستانه) دیده میشود. به این ترتیب و بنا بر نتایج این نظرسنجی کارنامهی شاملو در دههی 40 را باید موفقترین، یا حامل ماندگارترین شعرهای او دانست و دههی 60 (که هیچ شعری از آن در میان برگزیدهها نیست) را میتوان ناموفقترین دورهی کارش در نظر گرفت و البته نباید از نظر دور داشت که او در این دهه تنها یک مجموعه (مدایح بیصله) را به کارنامهی خود افزود. هیچ مجموعهای بیش از دو شعر در میان برگزیدهها ندارد و با این حساب براساس زمان انتشار دفترهای شکفتن در مه و ابراهیم در آتش بیشترین سهم را در میان برترین اشعار شاملو دارند.
از منظر قالب، هفت شعر سپید و سه شعر با وزن نیمایی در میان برگزیدهها دیده میشود که یکی از آنها در میان سه شعر برتر این نظرسنجی جای گرفته است و این خود نکتهی بسیار جالبی است. یعنی با اینکه شاملو بهطور پیگیرانه مسیر خود را در شعر آزاد و منفصل از عروض نیمایی در پیش گرفته بود، کماکان یکی از بهترین شعرهایش از میان تجربیات نیمایی و موزون او برگزیده شدهاند. سخن از شاعری است که اگر مهمترین پروژهی روساختی شعرش، سه ساحت «تغزلی»، «اندیشهورزانه» و «حماسی/سیاسی» را بهعنوان پروژههای اصلی شعر شاملو بپذیریم، چهار شعر تغزلی، چهار شعر اندیشهورزانه و دو شعر «حماسی/سیاسی» در این انتخاب دیده میشود. بنابراین ماندگارترین اشعار شاملو آنها هستند که تغزل و تفلسفی در آنها دیده میشود در باب زیست انسان و مسائل بنیادی حیات، تعهد، مرگ و عشق. هیچیک از ترانهها یا به بیان بهتر، شعرهایی که شاملو به زبان محاوره و براساس اوزان شعر عامیانه سروده در میان برگزیدهها دیده نمیشود. همچنین عدم حضور شعرهای مشهور و محبوبی چون آیدا در آینه،... و حسرتی، سرود برای مرد روشن که به سایه رفت، باغ آینه، فراقی، عاشقانه: آنکه میگوید دوستت دارم، بر سرمای درون، غزلی در نتوانستن، شبانه: یله بر نازکای چمن و... در میان شعرهای منتخب جای تأمل دارد.
شبانه: ای غزل!
شبانه: مرا تو بیسببی نیستی، بی هیچ شبههای از مشهورترین و محبوبترین شعرهای شاملوست. در سیاههی ما این شعر بیشترین انتخابها (10 مورد) را به خود اختصاص داده است. شعری تخاطبی که از نقاط اوج پروژهی همیشگی شاملو، یعنی تلفیق تغزل و بیان غنایی با مفاهیم سیاسی و اجتماعی حاصل شده است. این تلفیق در تمام اجزای شعر به بهترین شکل ممکن نمود مییابد. شاملو شعرش را با پرسشی عاشقانه و اغراقی اسطورهای آغاز میکند و البته از همان ابتدا، معشوق/مخاطب درونی را همسنگ آزادی بشری قرار میدهد زیرا او ستارهباران جواب سلامی است که راوی محبوس از دریچهای تاریک نثار آفتاب کرده است. دوئالیتهی تاریکی و روشنایی در همان آغاز شبکهی معنایی شعر را جهت میدهد. معشوق/مخاطب درونی در سویهی روشنایی است و راوی گرچه میل به روشنایی دارد، در سلولی تاریک اسیر است. سمت روشنایی همانجاست که «کلام» از آنجا شکل میبندد و به این ترتیب خود «شعر» ماهیتاً در سویهی روشن قرار میگیرد. روند شعر بهگونهای است که گفتمان آزادیخواهانهی آن مدام فزونی مییابد و وجه غنایی آن کمرنگ میشود؛ پس مردمکهای معشوق فریاد یک زندانی است که فریادش چون گلی سرخ نثار آزادی میشود. شاملو در این بند بیانی نمادین را برمیگزیند و اگر این فریاد نباشد، ستارهباران و ستارهبازی بند اول، با آفتابی که همتراز آزادی و عشق است حسابی ندارد و رسالتش را به پایان رسانده است. این فریاد، راوی را میرساند به صدای امن معشوق وقتی که خطابش قرار میدهد. در بند سوم، معشوق ساحتی اسطورهای و نمادین به خود میگیرد و در عین حال فاش میشود که او نیز از زخمهای جور بینصیب نبوده است، اما با آنکه در فرودش بر بامی تلخ، دلش چون کبوتر صلح به خون کشیده شده، همچنان به پرواز در اوج ادامه میدهد. شعر در گزینش واژگان و بافت زبانی، اثری است کامل و کمنظیر. در التقاط گفتمانهای غنایی و اومانیستی نیز بهشدت موفق است. پرسشی بنیادین در بند اول طرح میشود و راوی انگار ابتدا از خویشتن و بعد از معشوق میپرسد که چرا سزاوار این وصل و نظربازی شده است؟ هرچند این پرسش به صراحت پاسخ داده نمیشود، اما در کلیت شعر میتوان دانست که این عشق عظیم موهبتی است در پاسخ به تلاشی که راوی برای اتصال با مفهوم آزادی و آشتی داشته. چنین است که معجزهی عشق رخ میدهد؛ در فضایی تلخ و آکنده از تبعیض و ظلم، در پیوندی که عاشقش محبوس است و معشوقش دلخون، عشق ایمنی و نور و آزادی را نوید میدهد. پس دیگر چه جای شگفتی که این شعر در صدر برگزیدههای سیاههی ما جا گرفته است؟
مرگ ناصری: مسیح باز مصلوب
مرگ ناصری با هشت رأی، دومین شعر این سیاهه است. شعری از دفتر ققنوس در باران (تاریخ سرایش آن 1344 ذکر شده است.)که بازسرایی روایت اسطورهای بر صلیب کشیدن مسیح و اوقات مشهور به «مصائب» اوست. مضمونی که در ادبیات و هنر غرب بهطور مکرر دستمایهی شاعران و هنرمندان مختلف قرار گرفته است. این بینامتن ارجاعی در شعر مرگ ناصری ساختار روایی مستحکمی دارد: راوی دانای کل نخست از صحنه روایتی عینی ارائه میدهد؛ فرمان شکنجه و مضحکه این بند را قطع میکند. پس از این راوی به درون کالبد مسیح نقبی میزند و از رنج جسمی او خبر میدهد. انگار این رنج جسمی حرکت او را به سمت قتلگاهش کند کرده که غریو جمعیت میآید: «شتاب کن ناصری!». راوی در بند سوم به روح مسیح نفوذ میکند و تغییر حال درونی او را با تشبیهی بکر گزارش میدهد. تصویر بعدی دوباره عینی است و صحنهای میسازد از فرود تازیانه بر مسیح. در بند بعدی کاراکتری تازه وارد داستان میشود. «العازر»، مردی که مرده بود و مسیح با معجزهگری به او جانی دوباره بخشید، بیآنکه واکنشی به رنج منجی خود بروز دهد، از جماعت فاصله میگیرد و این بیوفایی را با این فکر التیام میبخشد که مسیح اگر میخواست خود توانایی گسستن بند و رهایی را داشت. مهمترین بخش روایت، یعنی رسیدن به جلجتا و به صلیب کشیده شدن و مرگ مسیح، در شعر نیامده و فقط با نشانهای سجاوندی، گذر زمان به خواننده گوشزد میشود. راوی در بند آخر انگار در نمایی دورتر صحنهی مرگ مسیح مصلوب را گزارش میکند و از فروخفتن صداهایی که بخشش او را خواستار بودند و بهت و بیکنشی هواداران او سخن میگوید و در بیانی اسطورهای و ایهامی به طلوع ماه و خورشید بهطور همزمان اشاره میکند. در اینکه مرگ ناصری شعری درخشان است، تردید نباید کرد. قهرمانی پاک و ذیحق اسیر قدرت جبر حاکم شده و درنهایت مظلومیت به سمت مرگ گام برمیدارد و –همانگونه که در تمام اناجیل آمده- یهودا او را فروخته، حواریون دیگرش در میان جمعیت پنهان شدهاند و آنان که از معجزتش سودی بردهاند خود را از غائله دور نگهمیدارند. شعر با این رویکرد حماسی به فحوایی اگزیستانسیال متمایل میشود و بدبینانه مدارای کریه انسان با ظلم محض را گوشزد میکند. آن ابرانسان اما چنان آکنده از ایمان است که مغرور و عاری از کینه به سوی مرگ میرود. اما با فدا کردن خود حقیقت را چون خورشیدی در آسمان شب به درخشش وامیدارد. مرگ ناصری با سطرهایی ساده که تقریباً هیچیک از دیگری کیفیتی افزونتر ندارند، شعری است کاملاً محصول فرم روایت و عاری از زبانآوریهای اعجابانگیز شاملو. حذف صحنهی میخکوب کردن مسیح بر صلیب، خوراندن شراب آمیخته به زهرآب به او، استغاثهی او به خداوند (براساس برخی اناجیل) و عاقبت، مرگش؛ ما را نیز در مقام خواننده بدل به تماشاگرانی صرف میکند که دیر به پای تپهی قتلگاه او رسیدهایم و دریغ این تأخیر باید شرمسارمان کند. اما هنوز برای ما هم فرصتی هست زیرا خورشید در آسمان کنار ماه میدرخشد و میتوان همهچیز را به وضوح دید. البته فرامتن روزگار سرودهشدن این شعر را نباید از یاد برد؛ روزگار تعهد و مبارزه با ظلم و بازتعریف مفهوم انسان و انسانیت در وادی وظیفه و مسئولیت. چنین است که شاملو از یک سوژهی مکرر و غیربومی برای ما شعری تکاندهنده و ماندگار خلق میکند.
ماهی: شناور در آبگیر یقین
بعید است کسی از اهالی نزدیک و دور شعر باشد و بارها سطرهای آغازین این شعر مشهور را زمزمه نکرده باشد، بابهانه و بیبهانه. سهگانهی ماهی/معشوق/یقین سه ساحت نمادین، تغزلی و اومانیستی شعر را برمیسازند و بهرغم بیان غنایی آشکارش، برایش ساحت تأویلی علیحدهای ایجاد میکنند. «ماهیِ گریز» یکی از مدرنترین و کارآمدترین ترکیبهای شعر مدرن ایران است. ایجاز متراکم و پرمعنای آن شعر و شاعر را از هر توضیح و وصف اضافهای بینیاز کرده است. اینجا هم شاهد وقوع و بروز عشق در ابتدای شعر هستیم و درمییابیم به لطف ظهور عشق، راوی در وضعیتی بعثتوار، از تلخکامی، ناامیدی، بییقینی و بیثمری، به اوج شفافیت، کنشگری و پویایی رسیده است. عشق اکسیری بوده که او را به کاتارسیسی اومانیستی رسانده و ابتدا به جستوجوی یقین گمشده و عاقبت به یافتنش نائل گردانده است. این برونرفت از آستانهی یأس البته رنگی ابرانسانی و جاویدان به خود میگیرد وقتی شاعر از آن با عبارت «خورشید بیغروب» یاد میکند. سخن گزافی نیست اگر بگوییم بند آخر شعر را میتوان یکی از درخشانترین پارههای شعر در کل ادوار تاریخ ادبیات ایران دانست. در خود آثار شاملو هم کمتر به چنین آمیزهی درخشانی از بیان اروتیک و سمبلیک میرسیم که ابراز عشق و پیرنگ جستوجوی بندهای پیشین شعر را چنین ظریف و دراماتیک منعقد کند و به سرانجام برساند. وزن رقیق نیمایی شعر هیچ آسیبی به آن نزده و حتی حشوی چون «در هر کنار و گوشه» که شاید برای پرکردن خلأ وزنی به شعر راه داده شده، زبان شعر را صمیمیتر و باورپذیرتر کرده است.
سایر برگزیدهها
دو شعر هستیشناسانه و تلخ عقوبت و در آستانه با آرایی برابر در ردههای بعدی این نظرسنجی جای گرفتهاند. هر دو شعر با نگرشی فلسفی به زیست انسان، به کهنالگوهای اعتقادی و آرمانی در باب چیستی معنای حیات نقدی تند دارند. اگر عقوبت در اشرف مخلوقات بودن انسان تردید میورزد و از هستی او تقدسزدایی میکند و نگاهش معطوف به بدو حیات است، در آستانه نگاهی دارد به سرانجام کار بشر و در یک مکاشفهی کاملاً اگزیستانسیال، اصالت وجود را با مفهوم عشق و تعهد درمیآمیزد و انسان را «تجسد وظیفه» میانگارد و انگار بهشت و دوزخ را نه بیرون از حیات مادی، که در چگونه زیستن هر فرد معنا میکند. هر دو شعر از منظر غنای فکر فلسفی و پدیدارشناسی باورهای عمومی در ادبیات معاصر ما کمنظیر هستند. در عین حال هر دو شعر، خاصه در آستانه، اوج زبانآوری آرکائیک شاملو را نیز یدک میکشند و البته این بافت زبانی با فحوا و شکل هر دو شعر پیوندی عمیق دارد. در آستانه متأخرترین شعر در میان برگزیدههاست و در کارنامهی شاملو هم انگار مانیفست فلسفی او را بیان و تکلیفش را با مکاشفات پیشیناش روشن میکند. سایر شعرهای این گزینش همگی آرایی برابر دارند. مرثیه و سرود ابراهیم در آتش هر دو مضمونی رثایی دارند، اما یکی آمیخته با تغزل است در سوگ فروغ فرخزاد و دیگری آمیخته با بیان حماسی/سیاسی در رثای مهدی رضایی. مرثیه زیست شاعرانه و هنرمندانهی فروغ را با بیانی عاطفی میستاید و تبرکی نثار نام او میکند که خود را جاودان کرد و از بند روزمرگیهایی که زندگان گرفتارش هستند رها کرد. سرود ابراهیم در آتش اما به سیاق مرگ ناصری کنایات صریح سیاسی عصر خود را در قالب بازآفرینی روایتی اسطورهای عرضه میکند و با مناداهای به یادماندنی «آه ای اسفندیار مغموم!» و «دریغا شیرآهنکوهمرد!» ضمن اجرا و تلمیح مدرن و موازی چند گفتمان حماسی/اسطورهای، نقد صریح خود را به ساختار قدرت روزگار به رخ میکشد. عشق عمومی و فصل دیگر دو شعر خودکاوانهتر شاملو هستند که در این فهرست جای گرفتهاند. اولی با دو سطر «من درد مشترکم/مرا فریاد کن!» شهرت و محبوبیت عمومی بیشتری دارد، هر چند شاید همگان پس و پیش این سطرها را به خاطر نیاورند. هر دو شعر بازشناسی درونی روح و اندیشهی راوی را یدک میکشند، اما این متن، در نهایت میکوشد تا آن منِ متکثر را در وضعیتی بشری تصویر کند. هر دو شعر بیانی به نسبت ساده دارند و از تشبیهاتی که ارجاعی به طبیعت دارد، آکندهاند. اما این روند به نتیجهای یکسان منجر نمیشود؛ عشق عمومی مالامال از امید و نوعی ارادهی معطوف به قدرت است و فصل دیگر تلخی یأس را تحلیل میکند. جالب آنکه تاریخ سرایش عشق عمومی به کودتای 28 مرداد نزدیکتر است و با اینحال نگرش امیدوارانهتری دارد. تکشعر متفاوت این سیاهه را باید هنوز در فکر آن کلاغم دانست. شعری که با سایر برگزیدهها نسبت و پیوند مستقیم و محکمی ندارد. البته در اندیشهورزانه بودن آن تردیدی نیست، اما این یکی استثنائاً شعری است که شاعران و منتقدان بیشتر میپسندند و میشناسندش تا عموم مردم. شاملو هرگز زیر بار نرفت که ارجاع این شعر به زندگی و شخصیت نیما یوشیج است، اما عملاً اگر راه فرامتن را به این شعر مسدود نکنیم، اوصاف و عباراتی که در آن آمده ما را به کسی جز نیما نمیرساند. با این حال اما همچنان نوعی تفکر اگزیستانسیالیستی بر شعر حاکم است. اگزیستانسیالیسمی که به جنگ جبر ناتورال میرود و با رفتاری ساختارشکن بر این جبر چیره میشود. شعر کوتاه و درخشان و ماندگاری است و شاید در این نظرسنجی اجمالی، سزاوارِ رتبههای بالاتری هم بوده.
مؤخره
در میان ده شعر برگزیده و در میان اکثر انتخابهایی که آرای کمتری داشتند، چند نکتهی قابل تأمل میتوان یافت. نکتهی مهم نخست آنکه با توجه به این برآیند، شاید اگر کسانی که فقط خوانندگان شعر شاملو هستند و دستی در سرایش و نقد ندارند در این انتخاب مشارکت داشتند، این فهرست تغییر شگرف و عجیبی را تجربه نمیکرد. اکثر شعرها همان هستند که سطری یا تکهای از آن شهرتی همگانی دارند و هنوز آشکارا یا در دل، تکرار و زمزمه میشوند. آیا این را نباید پیروزی شاملو در رسیدن به شعری تلقی کرد که هم از نظر فنی و معنایی مخاطب فرهیخته را اقناع میکند و هم از منظر نوعی زیباییشناسی عمومی هر خوانندهای را با هر سطح سوادی محظوظ میدارد؟ نکتهی مهم دوم اینکه شاملوی متقدم در اذهان ما بر شاملوی متأخر رجحان دارد. تعداد شعرهای درخشان او در سیری تاریخی به روندی نزولی میرسند و دههی 60 و 70 را بهعنوان دوران افت آمار کیفی آثارش معرفی میکنند. سومین نکتهی مهم این است، شعرهایی که از منظر سیاسی صراحت بیشتر و از منظر بافت زبانی رادیکالتر بودهاند، انگار از غربال تاریخ گذر نکردهاند و در میان محبوبترینهای این روزگار جایی ندارند. نکتهی چهارم و آخر شاید ما را به یک نتیجهگیری حیاتی در شعر شاملو برساند: بهترینهای شاملو به شهادت این سیاهه آن شعرهایی هستند که توأمان رنگی از تغزل و اندیشهورزی و تعهد دارند. تغزل در عین تعهد و تفلسف. یعنی کاریزمای شعر را گفتمان غنایی میسازد و خواننده را جذب آن میکند؛ بعد از یک تعبیر شخصی به یک تعبیر انسانی و اگزیستانسیال میرسد و در آخر با ساختار قدرت وارد چالش و کلنجار میشود؛ و چه آموزهای مهمتر و خوشتر از این؟