وحشتناک است!
چشم بگشایی و
صبحدمان خورشید را پشتِ گردنی
طناب شده ببینی
وحشتناک نیست؟
ذهن به نگاه ملتمسانهای روی چارپایه عادت کند؟
وحشت! تماشای جنگ و خون نیست؟
آرزویی پرپر در تلألوی خورشید
وحشت! شیههی مادرانه است
کبوتری ترسیده از رنج
سربازی که چشم میشود
گوشبسته
خودکاری که در سرمای سگسوز زمستان
میل ِنوشتنش نیست
وحشتناک نیست؟
اینکه صبح با قارقار کلاغی
آنسوی دیوارِ بلند
در گرگ و میشی نفسگیر آغاز شود؟
من پس از آن انسان باقی خواهم ماند؟!
و از حس شاعرانه خواهم نوشت؟
چه کسی میتواند بشنود حقیقت را از میان آنهمه شیون
حق با کیست؟
آنکه انتقام میگیرد دل شکستهای دارد
آنکه کشته نمیشود فقط یک بار زنده میماند
هزاران بار کشته خواهد شد
نگاه کن ای صبحِ رخوتانگیزِ سگسوز
نگاه کن!
کرامتت چگونه رخت میبندد
تا خندی تنها برای لحظهای بر لب نشیند
دلی آرام گیرد
آیا چنین بود که بشارت میدادی!
زخم در برابر زخم
شیون در برابر شیون؟
این منم!
نه زندانی ِ چشمهای تو
نه اسیرِ ملتمس ِ آزادی
شاعری بختبرگشته
که از سر وظیفه ایستاده در حیاط
برای پایان این قصه هیچ فکری نکردهام
تصمیم با شماست!