...
در من ترانهای متولد شد دلگير چون ترنُمی از آهم
چيزی تپيد با ضربانی گنگ در پوست عقيم گلوگاهم
چيزی شبيه قلب که جوشان شد از او پرندهای به وجود آمد
چون غدهای بر آمده از رگهام چون گوشتی اضافه به همراهم
حجمی که بر گلوی من آماسيد همخون اشکهای سياهم بود
انگار چشمهاش به من میگفت:«از راز گريههای تو آگاهم»
با لهجهی بهشت سخن میگفت لحنی که از حلاوت امواجش
هی چشمه میتپيد بر اندام هی رود میشکفت سر راهم
هر قدر لحظهها سپری میشد مرغ بیآشيانهی من کمکم
میشد همان پرندهی رؤياهام میشد همان پرندهی دلخواهم
مرغ بیآشيانهی من شبها بر کتفهای بیرمقم میخفت
آرامشش چه ساده به هم ميخورد با سرفههای کوچک گهگاهم
حالا چقدر فاصله افتادهست بين من و پرندهی غمگينم
امروز جای بوسهی معصومش تيغیست تلخ روی گلوگاهم
گاهی خيال میکنم از دوری بايد تمام فاصلهها را مرد
گاهی خيال میکنم اما نه خو میکنم به درد جگرکاهم
شايد دوباره خون به رگانم ريخت، شايد دوباره عشق به بار آمد
شايد پرندهام شود، اما نه! هرگز دگر پرنده نمیخواهم