انسان معاصر ایرانی، اگرچه بهظاهر از بند و رنج جهان سنت رهاشده اما در عمل هنوز زیر سایهی منطق این جهان و مناسبات آن دستوپا میزند. زیستن در کشاکشی دائمی بین دوئالیتهها. در شعر محمدرضا طباطبایی هم خصوصاً شعر نخست در این سهگانه، با صحنهی درگیری شاعر با دوئالیته عصیان و تسلیم روبهروییم که گاه از حد یک مضمون اتفاقی فراتر میرود و میتوان گفت پارادایم مسلط و روح حاکم بر جهان ذهنی شاعر است.
شاعر در شعر نخست ذیل بازی با دوگانه نفس اماره و نفس لوامه و حتی نشاندن معشوقه در جایگاه نفس اماره و سرکش (نفْسِ امّارهی کمان ابرو!) از زاویهای اخلاقی مبتنی بر گرفتاریهای انسان مدرنی که یک پا در سنت دارد، دوگانهی جدید گناه-عشق را میآفریند تا از این طریق شاید کمی از بار عذاب وجدان حاصل از تجربههای لذتبخش عاشقانه را سبک کرده باشد. اگرچه هماو خود میداند که هر نوع تلاشی در این راستا منجر به درد و عذابی محتوم است. بهتعبیر دیگر شاعر اینجا مانند همنسلان خود در ایران، آونگ میان سنت و مدرنیته است و در طلب مطلوبهایی چون موفقیت، عشق، رهایی، میدود و زندگی را بهقول خودش صرف این قمار میکند اما دست ناکامی، آنبهآن، از آستین سرنوشت او بیرون میزند و همهچیز را درهم میشکند: معشوق خونآشام میشود؛ نیزه به قلب عاشق میزند؛ شغاد میشود. عمار، عمروعاص میشود؛ نفس لوامه، اماره میشود و الی آخر. در جایجای شعر نخست، شاعر به تعبیر لکان، ژوئیسانسی را ترسیم میکند که در واقع همان توأمانی لذت و درد است؛ لذتی محکوم به رنج که اوجش را میشود در بیت «با توام اوجِ لذتِ سیگار! با توام رنجِ زیرسیگاری!» دید.
همین لذت رنجسان، حکم کلیدی برای فهم شعر طباطبایی و رمزگشایی از آن دارد. برای مثال با این کلید است که میشود فهمید چقدر فرهنگی که میگوید «باید بعد از خندیدن دستتان را گاز بگیرید یا به شیطان لعنت بفرستید که غم سر نرسد» قدرتمند است و چرا شاعر «تاریکی و چراغ»، «باچاره و بیچاره»، «فراز و فرود»، «خنده و گریه»، «رهایی و گرفتاریی» «شعر و شر» و... را اینچنین کنار هم چیده است.
در مجموع میتوان گفت شعر طباطبایی صحنهی سماع دوگانههاست و شاعر در سرگیجهی این رقص گرفتار است. علاوه بر این باید از مضمون دیگری سخن بهمیان آورد که شعر این شاعر جوان را به ما میشناساند. این مضمون مرگخواهی، تمنای خواب، ایستایی و نیستی است که از دل تلخکامی و بدبینی حاکم بر روح زمانه و انسان بیبخت و عبوث این زمانه بیرون میزند. شاید بتوان با اغماض گفت که «بختِ مِه گرفتهی» شاعر تصویر رؤیای از دسترفتهی انسان ایرانی است که درعین اینکه تمنای امید دارد از امیدواری و ادامه تن میزند؛ چونان یک چاه نفت بکر و باارزشی که به آتش کشیده میشود.
در شعر طباطبایی تفکر الاهیاتی در گلاویزشدن با خدا و سنت خود را نشان میدهد. شاعر در هر سه شعر از ناتوانی خود حرف میزند و خدا هم در جهان شاعر ناتوان است. خدا یا خواب است یا به قهر خودش دچار. معبود، خدا یا شمایل یک دیگریِ قدرتمند و مراقبت، در شعر طباطبایی تصویری مخدوش است و بنده نیز، به طریق اولی این ناتوانی را در خود احساس میکند.
از این منظر موضوع دیگری که در شعر محمدرضا طباطبایی توجه را به خود جلب میکند، تلاش شاعر در جهت دلسوزی برای خود، یا بهتر بگویم دلسوزی برای خود مظلوم و قربانی و بیمراقب (بیخدا) است. تاجایی که حتی بهصورت ناخودآگاه مجبور میشود مرزهای ایگو را تا مرزهای وطن بسط دهد و در کلیتی بزرگتر از قربانیبودن حرف بزند.
گویی در ذهن شاعر این خدای کوچکتر هم وقعی به او نمینهد و حتی فراتر از آن بهتعبیری شاعر خود را در رنج و ضعف و ناتوانی کشورش شریک میداند. با تکیه بر یک نوع نگاه مبتنی بر جبر جغرافیایی شاعر باور دارد که رنجهای وطن او را دربرمیگیرد و این چنین است که در شعر او یک تن یکپارچه به نام شاعر-وطن خلق میشود. ظهور بارز این یکیشدن آنجایی است که شاعر سعی دارد در ابیات «کشورم در مدارِ پاییز است؛ از نگاهِ بهار افتاده؛/ چند قرن است مرزِ پُر گُهرم، بینِ کفتار و مار افتاده/ سندِ پارهپارهی جگرش، روی میزِ قمار افتاده/ خسته از مردن است؛ حق دارد، سرش از روی دار افتاده!» در مورد وطنش چیزهایی بگوید که در بیتهای بالاتر یا پایینتر در مورد خود او رخ داده است: آنها هردو سرشان روی دار رفته و در قمار باختهاند.
بهکارگیری چنین مضامینی را باید در این شعرها، هم ناشی از احساس ناتوانی از ایجاد تغییر در سیروسلوک فردی هم ناتوانی از ایجاد تغییر در شرایط اجتماعی کشور دانست. شاعر و وطن هم در ناتوانی و هم در رنج مشترک هستند. علاوه بر این در همین بیتهایی که شاعر از کشورش صحبت میکند شاهد یک نوع رابطهی عاشقانه شاعر نسبت به وطن هستیم که دقیقاً شبیه رابطهی مازوخیستی یکطرفهی عاشق نسبت به معشوق است. رابطهای که چون یکطرفه است خودش بهمثابهی مکانیزم اصلی حرمان و سرخوردگی و یأس و ناتوانی و بیمرادی شاعر عمل میکند و اینجاست که یک کلید دیگر برای فهم شعر طباطبایی بهدست میآید.
در واقع وطن برای شاعر، خاستگاه تمنا و مراد و امید است اما بهواسطهی پسزدنهای مکرر این معشوق بدقلق، و مکانیزمهای طرد و حذفی که در کُنه نهاد قدرت این کشور وجود دارند، شاعر با ازدسترفتن ابژهی میل، و تجربهی فقدان دستبهگریبان میشود. تجربهی فقدان، تجربهی عشق یکطرفه و تجربهی بهخود وانهادهشدن او را از پا درمیآورد. هرکجا که میرسد پر از دوراهی است؛ پس بیجا نیست اگر راهبرد روانی شاعر در این مهلکه پناهبردن به خواب و ایستایی و مرگ و نیستی و «خفهشدن» است و مرثیهخوانی برای این اتفاق. سراسر شعر طباطبایی همین مرثیهخوانی و سوگواری است.