دریا به شب برخورد کرد آنجا که من بودم
آنجا که موج از موج، ماه از ماه برمیگشت
آنجا که چیزی در حقیقت، غیرِ چیزی بود
آنجا که تأثیراتِ دنیا بیاثر میگشت
من با تصادفهام راهیِ سفر بودم
از بس که در برخوردکردن زندگی کردم
میخواستم برخورد آخر، ماندنی باشد
میخواستم اول بمیرم، بعد برگردم
برگشتنِ بیرفتنِ کسری از انسان بود
سررفتنِ موج از مَدِ بیوقتِ یک خلوت
آنجا که مرزِ باد بود و عطر و استشمام
آنجا که کافی بود میماندم همان حالت
دریا به شب برخورد کرد، اما من افتادم
با سرد و گرمِ خون و آب و خلوت و مهتاب
آنجا که وزنِ هیچ را میشد به دست آورد
آنجا که باید خشک میماندم ـ بهرغمِ آب ـ
موجِ جهان را روی پا تا گردنت حس کن
هی! در سکوتت ترسِ بیراه آمدن در باد
هی! سالها آغوش مخفی مانده در دستت
آنجا بگو با من چه چیزی اتفاق افتاد؟