...
حل نمیشود چیزی
میتوانم؟ نه!
میتواند؟ نمیدانم!
رفتن
معنایی بیش از این دارد
فراتر از عمق ردپاها
فراتر از خالی جا
روی یک صندلی
و همینطور وابستگی در
نگرانی
از باغچهای است
که پاییز
با چهرهای زرد
در کمینش نشسته
از اینکه پشت در برملاشدن
ویرانی به انتظار ننشسته است؟
درخت چیزی بیش از باردادن دارد
بیش از سایه
بیش از افتادن
و البته رفتن را نمیداند
رفتن را
چگونه به درخت بیاموزیم؟
جنازههایی هستیم
که سالها پیش
کسی در باغ کاشته بود
اکنون در آستانهی این فصل سرد
اشباح دو درختیم
سرگردان
با تنی تنها
بیجا
به هر سویی انگشت اتهام زدیم و
هیچکدام
به خودمان برنگشت
هر شب بیدار میشویم
در گوش باد چیزی میخوانیم
که درگرفته هیاهویی
ریشه را
ریشه
معنایی بیش از فرورفتن دارد
فراتر از نگهداشتن
و همینطور سستی
گسستگی
درهمتنیدگی
فرورفتن تا کجا؟
ریشه را تا کدام عمق بفهمانیم
که رفتن درخت سادهتر شود؟
طوفان
قبل از آن باد باشد
هراس است
هراس بستن پنجره
هراس دلکندن
شکستن
تنها درختی میداند این را
که خبری از ریشه
ویرانی را
به صحن عمومی باغ ببرد
زمستان
حقیقت درخت را
رو میکند
چیزی نجوشد اگر درون رگها
ضخیم میشوند
ضخامت رگ خشکیده
زخمی بر چهره میاندازد
و این زخم
گاهی به خراش یادنگاریها
تازه میشود
حقیقت
پاسخ است
حقیقت جنازهایست
که میخواهد برخیزد
تا کاشتهها را
و داشتهها را
در محضر باغ
به قضاوت ببرد
شبحی که راز را نجوا میکند
عمق ریشه را دانسته است
هراس ویرانی
از نجوشیدهی چیزی درون رگهاست
روشنتر از نور
هزار زاویهی حقیقت را
از هر سو نگریستیم و
هزار بار گریختیم!
تنها در تاریکیست
که هرچه را دوست داریم
میبینیم!