شعر اندوهی از خشکی و مرگ دریاچهی زادگاهم ارومیه
اندوه مفهوم بزرگِ زیستن بود
یک صبح که باد پر شکست بر سر دریا
فغان بر آمد از هر سو
های های گریهای
که در نهایت غم بود.
میگفتند سپیدهدم
سپید مردهی دریا
از زخم آب
چنان مرغی سپید
که از عشق بمیرد
پاک آبی تنها
که راز نهان با باد گفته بود
آشفته برآمده بود مجروح تن باد
موج موج
پیچیده در خود کبود
گرفته کف و نمک بر دهان
میکوفت تن بر ساحل
که مرگ بر دریا دیده بود.
گروه گروه میآمدند مردمان
فانوس بهدست
اشک در چشم
مینشستند بر ساحل
که آواز دریا بشنوند
میخواندند به اشک:
آه دریا، دریا!
چه کرده است با تو قحط آب؟
میگذشت باد
پیچیده و خراب
با آشوب خزان
گرفته نمک و برگ بر دهان
میخواند به درد:
آه دریا، دریا!
مگر چه خوانده است با تو ابر؟
دریا اما تن به مرگ داده
لبتشنه
مجروح از قحط آب و تیغ نمک
نگاه به ساحل دارد
از دور دور خاطرش
آواز پرنده میگذرد
صدای رعد
بارش ابر
اما با ابر پیغام آب نیست
تابش خورشید است
ترک لب.
صبح میگذرد
دریا خموش
شکسته در خود خراب
لبتشنه
وزش نمک را در باد
معنی میکند
آه دریا، دریا!
مگر چه خوانده است با تو ابر؟
هیچ پاسخی برنمیآید
دریا دیگر مرده است