روزِ پاییزی
تابلویی بود از سرما و بعدازظهر
صدای گلولهای نشنیدیم
جنازهها را که آوردند،
دانستم حق با اسبهایی است
که گوشهایشان بهسمت غروب کج شده بود.
مردان یاغی پشت و پهلوی اسبها را پُر کرده بودند
با لختههای خون بر چهرههایشان.
مردم به تماشا آمده بودند
غم قبل از همه حاضر بود
و سکوتی کَرکننده
با دُهُل و سُرنا وارد دهکده میشد.