دارم تظاهر میکنم آدم خطرناکی نیستم
پوستم با پوششی از الماس میدرخشد
در دندانهایم نیش مار کار نگذاشتهام
وجه مشترک با درختان جنگل بلوط دارم
ریشهام هم آغوش سنگهاست
وقتی به شالیزار میرسم
پشت هر دانه برنج یکریز میبارم
و رشت فقط یک باران کم دارد
و یک تازهآباد
که هر روز برسرش مردهها خراب شوند
تا باغ رضوان برای عذاب فرشتهها رنگ جهنم بگیرد
نمیدانم
سلیمان داراب با استخوانهای شیون چه میکند
و نصرت رحمانی بازهم شعر نگفته دارد؟
تظاهر میکنم
آبیترین قسمت دریای خزرم
که پر از پرواز ماهیان سپید است
هربار میشنوم مسابقهی جنگ ورزاهاست
شرط میبندم اینبار اگر پشت سد سنگرجنگ شود
خودم را با اعماق سپیدرود بیندازم
تظاهر میکنم یک کشاورز سختکوشم
پای پیاده راهی صومعهسرا میشوم
از سیده نساء میپرسم
چند سال میشود عبدالقادر به گیلان نیامده است؟
آیا بر روی خاک پر برکت جنگل
نقشهای آسمانی سبز پوشند؟
یا با دست وپای گلآلوده... ؟
چارهای ندارم
باید از همانجا بپیچم سمت خانه
مادر قرص مسکن ندارد
پدر با هر پُکی که به سیگار بهمن میزد
میگفت: از آزادی بهترست، کمتر سرفهام میگیرد
«روزی برسد برادر، برادر را بکشد»
من مرده
شما زنده...
تظاهر میکنم نصف من از خاک است نصف دیگرم از آب
یک گیلک صافوساده
وجه مشترک با کبریت بیخطر دارم
با سری نم گرفته
نه آتش میگیرد نه به آسانی خاموش میشود
دارم تظاهر میکنم وجه مشترک با زندگی دارم
با یک تفاوت بزرگ و اساسی...
کشته ومردهی یک جنگل
تنهاییِ پر از برف
میرزایم.