...
قلوهسنگها را بگذارید
ای به شب خیره!
ای در سرتان، اجتماع ترس
ما به راهی کنار مرغان ماهیخوار
خانه کردهایم و
ناممان، دریاست
ما به زوال نورها و صداهای مصنوعی
دست بردهایم
پارههای مردهای از آنهمه هیچ بر
سرتاسر مساکنشان، مستولیست
ای در گریبانتان
ابرهای نازا یله
ما زایندگان همان درختانیم
همان جلگهها و رودها
که استراحتگاه بین راه شما بود
قلوهسنگها را بگذارید که ما
هوشیارتر از هر چه فکر کردهاید هستیم