...
نهنگ افسردهای هستم در سفر
ماهی شاد اقلیمم که ماه را بوسیده در کوتاهترین فاصلهاش
بهصورت دریا
و مرجانها شاخههای روییده از تن مناند
روشنایی کوچک و دوری هستم
که اشک میغلتاند یاد بوسههام
و سگی که دور روز پیش به دنیا آمد از
چشمهی آبهای معدنی شیر مینوشید
رنگ بد راه میشوم بهوقت تنگ
سکه و دندان
و تو فرصت آویخته از مولکول های هوایی
در سطح برگ و غبار محلی
من
ریختهی دیوارم از گریهی کودکانی که نباید به دنیا میآمدند
بینگاه به تقطیع لذت چهار ران
در چهارچوب
از جریانهای گلفاستریم
تا خورهای به نیزار نشسته تیرم من
که به افرینش گنجشکها فکر میکنم
و نفت باقیماندهی غذاییست در معدهی زمین مرده که با ترور یک گل روی تخت تشریح تکهتکه میشود بنا بر دلیل فوت
کلمهای هستم که عقبمانده ی جسم و ذهن:
در غشای هر سلول
من انسانی مغمومم که سیاهی شب را دوست دارد برای هیچ چیز هیچ
و کسی کسی را میداند
که با تیغ مهمانی میگستراند
و کسی کسی را میداند
که با گل
طریق دلبری میآموزد
و کسی کسی را میداند
که من را نمیدانست
و سری شوریده داشت
و شاعری بود در اداره
که چیزی غریب در سرش داشت
که به پاهای قوی عشق می ورزید
و مترجم بود
در ترجما ریختن موهاش در آغوشم
به چهارچوب نفسهای منقطع
که تو را دوست داشت
ماهی تنها به فکر سفر به دهان نهنگ من بود
روی زمین
بر تخت تشریح و غلتان اشکها
ریخته از تقطیع کودکانی که به دنیا نیامدهاند در تأخیر چهار ران
و نفت باقی غذای زمین بود که از چشم تو رنگ میگرفت
زیر تمام آبهای سرگردان
آبهای معدنی در ظرف شیر
با سودای سکه و دندان
و فرصت آویخته از برگ بر میگشت به غبار محلی
و کلمهای عقبمانده در چشم
از جسم و ذهن به غای هر سلول میرفت برای معاشقه
تا انسانی مغموم از سیاهی شب بیرون بپرد
و کسی کسی را میداند
که مغموم است
و کسی کسی را میداند
که به دهان نهنگ فکر میکند
و کسی کسی را میداند
که در تاریکی بروی گلها تیغ کشیده
و کسی کسی را میداند که شاعر است
با چیزی غریب در سرش
که روزها در اداره کتاب میخواند
و شب چشمبسته در لذت چهار ران در چهارچوب
و نفس منقطع از حرارت غلتان
بر تخت
انسانی مغموم هستم
نهنگی تنها در جریان گلفاستریم
که ماهی شاد دوست دارد
اقلیم تنهای نیزارم
تیرم من
که به افرینش گنجشک معترض است
مرجان مرده بهدست لکههای نفتم
که وامدار چشمان توست
کلمه در تشریح
و گل بر تخت
و نهنگ خوابیده در روان
با ماهیهای شاد در اقلیم دهان
و کسی کسی را
و کسی من را...