از آواز پاییز
چیزی باقی نمانده بود
جز خشخشِ آخرین خمیازه
در گلوی برگ
خورشید
از خواهش هر سایه عبور کرده بود
و مزرعه
با ترَکهای بیابان بر پوستش
کابوس ملخهای مهاجم میدید
و بیدهای آویزان
از شانههای باد
در خاطرهی خشکِ گیسوانشان میسوختند
و از دهان هر رهگذر
جز لرزشِ لبی
که بر خطِ افق علامتِ سوال میکشید،
شنیده نمیشد!
پریان دریا هم
اعماق از کف داده،
به رطوبت اشکها پناه میبردند
و قایقهای مغروق
اندوهِ رودخانههای خشک را
پارو میزدند
نیستی،
از تمام پنجرههای تور ماهیگیران
دیدن داشت!
گویی دستانِ اوزیریس
رد پای برف را پارو کشیده بود
از حافظهی سوزانِ زمستانش
انسان
با لنگرِ سوالهایش
به دام تلاطم میافتاد
و با قلاب قلبش
رنج اقیانوس میکشید.