با این قرار از آن دستها فقط ناخن در آرواره جویدهام
و برای بوسیدن آن جگر مشروح
شب زلیخا بودهام و صبح لیلا
تا اندکی بعد از آن ملافهی مشهود
آن موضوع مهم بیخوابی را در گلولهی رد شده از شقیقه فراموش کنم
گلولهای که ما را به گردش برد
تا در آستان ذبح شرعیمان
تودههای جسم هم را به دندان بگیریم
تودههای مزدوج و مطلق
تودههای چرب کمرگاه عشق و نکبت
کجا در کجایی
در صبح سطحی غم
آن درخت که هر روز در آشپزخانهی رنج ما می رویید
به آن درخت کمهوش مسطح بگو
تو در سطح فضاحت ما چه کردهای
جز نشخوار چشمهای ستمگرمان
و بر خیانت گلدان به جهتیابی آفتاب صبح آگاه نبودهای
تو غافل بودی از مرارت کمعمق ظرفهای کثیف
از بههم ریختگی مغموم لباسها در کنج کمد
از هرزگی سفید نور بر سطح تپندهی سینه
تو را چه حق رستن و زیستن بود به این فضاحت خانه در این بلبشوی غمناک
که اکنون از فضیلت درک چاقوها بالاتر رفتهای
و جراحت گوشت را به هنگام شقاق
و چاک خوردن دل را به وقتی که سه ساعت است زنگ نزدهای
و هی نگاه میکنم به قرمزی مضطر روکش تلفن
تو باید از این قرمزیها بیایی بیرون
از این جهد مشعوف
از این تپندگی ظریف
تا من این عشق نابغه را سر به دیوار بکوبم
تا ای درخت شریف معطر
بدانی که دیگر از انتشار مشمئز کپک پنیر و ماست درسفیدی بیچارهی یخچال خبری نیست
ما را به گردش ببر
به رنج نان کپکزده در برزخ یخچال
به گردش این جان ماسیده در خیابان نیستان
به گردش سیال خون موروثی
واز آنجا به حزن متبرک تکلم در اتاقهای آپارتمانی
به مصائب زخمهای دهانی
به الفبای خرسند باران از آروارهی نزول
تا به تنمان برگردیم
به همین یک تکه ابری که از ما باقی مانده است
در این جذامخانه