رای این قلم که تقریباً دو دهه‌ی آخر عمر منزوی رفیق گرمابه و گلستانش بوده، نوشتن از تجربه‌های شاعرانه‌ام با او نه که دشوار باشد، بسی جانسوز است. از خاطرات شاعرانه می‌گذرم و چند فراز از تفاوت غزل منزوی را مرور می‌کنم؛ متن‌هایی لذت‌آفرین که در شورش نیما و نیمایی‌ها علیه قالب‌های کلاسیک، فرم و محتوای تکراری و محدودی که فرافکنانه گردنِ شعرهای عروضی می‌انداختند، ما را با غزل آشتی داد. از مهم‌ترین دستاوردهای سنتِ زبانی منزوی، تمایز میان گفتمان عاشقانه‌ی معاصر در سرتاسر ادبیات ماست با آنچه تاکنون بوده است. خلاقیت شاعرانه و جابه‌جایی مرزهای زبان در گستره‌ی زیباشناسی و دادن حق حیات دوباره به غزل با پدیدآوردن سازمانی نوبنیاد از بافت‌های کلامی و زبانی برسازنده‌ی این تفاوت بود.
شعر منزوی همگرایی آفرینش (خلق) و کشف است؛ سخنی در نوع خود انقلابی و هماهنگ با زمانه‌اش. زمانه‌ی انقلاب‌های بزرگ که بزرگ‌ترینشان را همانا در کشورمان شاهد بوده‌ایم. منتها این انقلاب و رستاخیز زبانی در قلمرو جاودان عشق به وقوع پیوسته. شگفتا سخن منزوی برخلاف نیما و بامداد، با سخنِ سنتی کم‌ترین تنشی هم ندارد و نشان نمی‌دهد. او با کتاب تُرک پارسی‌گو (که البته تندیِ نقد مخلص را بر آن برخلاف رفتار و رویه‌اش با چه مایه دوستکامی پذیرفت) به‌نوعی تمام سنت‌های زبانی پیشین را، حتی میراث نامطلوب و منفعلِ بازگشت را، ارج می‌نهد و با پذیرش آنچه تاکنون بوده نه به جنگ با آن‌ها بلکه به بازنمودِ خلاقانه‌شان و فراتر رفتن از آن‌ها به مدد «ذات گرامی بزرگ» خویش پرداخته و افق‌های گسترده و روشن و الهام‌بخش تازه‌ای را فراروی سخن شاعرانه و شاعران باز کرده است.
سخنِ بازگشت، هرگز نتوانست از خودِ مقلدش بیرون بیاید و فراتر برود. شهریار و سایه و... نهایتاً در همان گفتمانِ بازگشتی‌ مانده‌اند و جرقه‌ها و بارقه‌های خلاقیت و نوجویی‌شان به پی‌افکندنِ سپهر زبانیِ نوبنیادی منجر نشده از آن‌گونه که در سخن سپهری و نیما و بامداد می‌توانیم ببینیم. و لیکن سخن منزوی، بدون تنش و نزاع با گفتمان‌های بارز زمانه از بازگشت تا نیمایی و پسانیمایی در سپهرِ نوبنیادِ خویش می‌زید و با سخنی عاشقانه‌، درگیر مکالمه با هستی می‌شود که از سویی ریشه در سنت‌های زبانی کهن دارد (از خراسانیان تا آذرآبادگان و فارس و... به عبارتی رودکی و نظامی و خاقانی و سعدی و...) و از سویی جان‌زمانه‌اش را بازتاب می‌دهد و سویه‌های هستی‌شناسانه‌اش، چیزی از هیچ شاعر بزرگ معاصر کم نمی‌آرد. بی‌گمانم این بزرگ‌ترین غزل‌سرای معاصر از چکادهای یکه و یگانه‌ی سخن پارسی است.
شهامت منزوی در سفر به مرزهای ممنوع زبان و سرک‌کشیدن به آن سوی اخلاقیات مرسوم و همبسته و همراه کردن مخاطب با خود در این سیر و سفر عظیم و گردش لذتخواهانه و زیبامحوریِ تنانه از آن معجون‌های رازآمیزی است که هر سخن‌سرایی آرزویش را دارد، دست‌کم اندکی مایه‌اش را داشته باشد. شعر منزوی به‌راستی شرکت در ساختنِ دنیایی تازه و این‌جایی است در قلمرو خودمان نه آن ‌دورهای انتزاعی. شعرش برانگیزنده و برانگیزاننده است چه برای مخاطب چه برای آنان که در کار شعرند، زیرا ویژگی سخنان بزرگ، یکی همین است که در ذهن مخاطب ادامه می‌یابند، می‌زیند و می‌زایند و باز...
تا پیش از منزوی همواره در غزل، دلخوش به آنات و نکات تازه و... بوده‌ایم اما با سخنی که او سرایید در بسی ناگفته‌ها و تازه‌ها به سیاحتی پر از مکاشفات زبانی و سرشار از بازآفرینی و نوزایی پرداخته‌ایم. غزل منزوی روایتگر نبوده‌ها و نگفته‌های تا پیش از خود است؛ نداشتیم غزلی که چنین روایت حادثه‌ای باشد. وقتی گزارشِ نمادین زلزله در روستایی را روایت می‌کند: با عشق در حوالی فاجعه یا روایت تمام حادثه‌ی «یک توده هیمه بود و شرر، وانچه ماند به‌جا خاک بود و خاکستر» را می‌پرورد، این‌گونه محور عمودی را با این رنگارنگی و تنوع تنها زبان در غزل برآورده و گیرانده، خلاف غزل برج‌عاج‌نشین کلاسیک. سخن او بازتاب زندگی و روزآمدهایش در آینه‌ی شعرناب است. تجربه‌های زبانی منزوی که برخاسته از زیست عجیب و شوریده‌وار و شگفتار اوست، قاره‌های زبانی ویژه‌ای است که برای مخاطبانش از بشارت تا رستگاری از حزن‌ها و رنج‌های انسانی تا حیرانی در پس‌کوچه‌های مدرنیته‌ی وارداتی و... دارد و هرگز انگار این تازه‌های معاصرانه تمامی ندارد، چرا که هر کدام از شعرهایش به‌نوعی الهام‌بخش و جان‌مایه‌ی بسیاری شعرهای تازه‌ی دیگر است. مثلاً یادمان هست وقتی غزلش (لبت صریح‌ترین آیه‌ی شکوفایی‌ست...) منتشر شد، ده‌ها استقبالیه در قفایش آمد و تازه این یک مثال بسامدی نخستی است. تأثیرات خلاقه‌اش را بررسیدن، فرصتی مطول به‌اندازه‌ی مثنوی هفتادمن کاغذ را می‌طلبد.
غزل منزوی چنان تأثیرگذار بوده و هست که بار دیگر بسیارانی ذهن کوشا و حساس به چارچوب‌های عروضی آن توجه کرده‌اند و بازگشتی دوباره با تعریفی تازه و نونهاده را پی‌آیند تأثیرات دیگرش البته به جهان قالب‌های کلاسیک شکل داده است. آبرویی که او به غزل داد، به بسیاری جرئت بخشید که باز به غزل و مثنوی و چه و چه بپردازند و با وجودِ استقرار بینشِ نیمایی، نترسند و آن نگاه نیمایی را در غزل از نو بسازند و تعریف نوینش بنیاد کنند.  
 

بازنمودِ خلاقانه‌ی سنّت

رای این قلم که تقریباً دو دهه‌ی آخر عمر منزوی رفیق گرمابه و گلستانش بوده، نوشتن از تجربه‌های شاعرانه‌ام با او نه که دشوار باشد، بسی جانسوز است. از خاطرات شاعرانه می‌گذرم و چند فراز از تفاوت غزل منزوی را مرور می‌کنم؛ متن‌هایی لذت‌آفرین که در شورش نیما و نیمایی‌ها علیه قالب‌های کلاسیک، فرم و محتوای تکراری و محدودی که فرافکنانه گردنِ شعرهای عروضی می‌انداختند، ما را با غزل آشتی داد. از مهم‌ترین دستاوردهای سنتِ زبانی منزوی، تمایز میان گفتمان عاشقانه‌ی معاصر در سرتاسر ادبیات ماست با آنچه تاکنون بوده است. خلاقیت شاعرانه و جابه‌جایی مرزهای زبان در گستره‌ی زیباشناسی و دادن حق حیات دوباره به غزل با پدیدآوردن سازمانی نوبنیاد از بافت‌های کلامی و زبانی برسازنده‌ی این تفاوت بود.
شعر منزوی همگرایی آفرینش (خلق) و کشف است؛ سخنی در نوع خود انقلابی و هماهنگ با زمانه‌اش. زمانه‌ی انقلاب‌های بزرگ که بزرگ‌ترینشان را همانا در کشورمان شاهد بوده‌ایم. منتها این انقلاب و رستاخیز زبانی در قلمرو جاودان عشق به وقوع پیوسته. شگفتا سخن منزوی برخلاف نیما و بامداد، با سخنِ سنتی کم‌ترین تنشی هم ندارد و نشان نمی‌دهد. او با کتاب تُرک پارسی‌گو (که البته تندیِ نقد مخلص را بر آن برخلاف رفتار و رویه‌اش با چه مایه دوستکامی پذیرفت) به‌نوعی تمام سنت‌های زبانی پیشین را، حتی میراث نامطلوب و منفعلِ بازگشت را، ارج می‌نهد و با پذیرش آنچه تاکنون بوده نه به جنگ با آن‌ها بلکه به بازنمودِ خلاقانه‌شان و فراتر رفتن از آن‌ها به مدد «ذات گرامی بزرگ» خویش پرداخته و افق‌های گسترده و روشن و الهام‌بخش تازه‌ای را فراروی سخن شاعرانه و شاعران باز کرده است.
سخنِ بازگشت، هرگز نتوانست از خودِ مقلدش بیرون بیاید و فراتر برود. شهریار و سایه و... نهایتاً در همان گفتمانِ بازگشتی‌ مانده‌اند و جرقه‌ها و بارقه‌های خلاقیت و نوجویی‌شان به پی‌افکندنِ سپهر زبانیِ نوبنیادی منجر نشده از آن‌گونه که در سخن سپهری و نیما و بامداد می‌توانیم ببینیم. و لیکن سخن منزوی، بدون تنش و نزاع با گفتمان‌های بارز زمانه از بازگشت تا نیمایی و پسانیمایی در سپهرِ نوبنیادِ خویش می‌زید و با سخنی عاشقانه‌، درگیر مکالمه با هستی می‌شود که از سویی ریشه در سنت‌های زبانی کهن دارد (از خراسانیان تا آذرآبادگان و فارس و... به عبارتی رودکی و نظامی و خاقانی و سعدی و...) و از سویی جان‌زمانه‌اش را بازتاب می‌دهد و سویه‌های هستی‌شناسانه‌اش، چیزی از هیچ شاعر بزرگ معاصر کم نمی‌آرد. بی‌گمانم این بزرگ‌ترین غزل‌سرای معاصر از چکادهای یکه و یگانه‌ی سخن پارسی است.
شهامت منزوی در سفر به مرزهای ممنوع زبان و سرک‌کشیدن به آن سوی اخلاقیات مرسوم و همبسته و همراه کردن مخاطب با خود در این سیر و سفر عظیم و گردش لذتخواهانه و زیبامحوریِ تنانه از آن معجون‌های رازآمیزی است که هر سخن‌سرایی آرزویش را دارد، دست‌کم اندکی مایه‌اش را داشته باشد. شعر منزوی به‌راستی شرکت در ساختنِ دنیایی تازه و این‌جایی است در قلمرو خودمان نه آن ‌دورهای انتزاعی. شعرش برانگیزنده و برانگیزاننده است چه برای مخاطب چه برای آنان که در کار شعرند، زیرا ویژگی سخنان بزرگ، یکی همین است که در ذهن مخاطب ادامه می‌یابند، می‌زیند و می‌زایند و باز...
تا پیش از منزوی همواره در غزل، دلخوش به آنات و نکات تازه و... بوده‌ایم اما با سخنی که او سرایید در بسی ناگفته‌ها و تازه‌ها به سیاحتی پر از مکاشفات زبانی و سرشار از بازآفرینی و نوزایی پرداخته‌ایم. غزل منزوی روایتگر نبوده‌ها و نگفته‌های تا پیش از خود است؛ نداشتیم غزلی که چنین روایت حادثه‌ای باشد. وقتی گزارشِ نمادین زلزله در روستایی را روایت می‌کند: با عشق در حوالی فاجعه یا روایت تمام حادثه‌ی «یک توده هیمه بود و شرر، وانچه ماند به‌جا خاک بود و خاکستر» را می‌پرورد، این‌گونه محور عمودی را با این رنگارنگی و تنوع تنها زبان در غزل برآورده و گیرانده، خلاف غزل برج‌عاج‌نشین کلاسیک. سخن او بازتاب زندگی و روزآمدهایش در آینه‌ی شعرناب است. تجربه‌های زبانی منزوی که برخاسته از زیست عجیب و شوریده‌وار و شگفتار اوست، قاره‌های زبانی ویژه‌ای است که برای مخاطبانش از بشارت تا رستگاری از حزن‌ها و رنج‌های انسانی تا حیرانی در پس‌کوچه‌های مدرنیته‌ی وارداتی و... دارد و هرگز انگار این تازه‌های معاصرانه تمامی ندارد، چرا که هر کدام از شعرهایش به‌نوعی الهام‌بخش و جان‌مایه‌ی بسیاری شعرهای تازه‌ی دیگر است. مثلاً یادمان هست وقتی غزلش (لبت صریح‌ترین آیه‌ی شکوفایی‌ست...) منتشر شد، ده‌ها استقبالیه در قفایش آمد و تازه این یک مثال بسامدی نخستی است. تأثیرات خلاقه‌اش را بررسیدن، فرصتی مطول به‌اندازه‌ی مثنوی هفتادمن کاغذ را می‌طلبد.
غزل منزوی چنان تأثیرگذار بوده و هست که بار دیگر بسیارانی ذهن کوشا و حساس به چارچوب‌های عروضی آن توجه کرده‌اند و بازگشتی دوباره با تعریفی تازه و نونهاده را پی‌آیند تأثیرات دیگرش البته به جهان قالب‌های کلاسیک شکل داده است. آبرویی که او به غزل داد، به بسیاری جرئت بخشید که باز به غزل و مثنوی و چه و چه بپردازند و با وجودِ استقرار بینشِ نیمایی، نترسند و آن نگاه نیمایی را در غزل از نو بسازند و تعریف نوینش بنیاد کنند.  
 

تک نگاری

آشناترین شکل شعر

آشناترین شکل شعر

علی مسعودی نیا

شاعر پاره‌وقت نبودم

شاعر پاره‌وقت نبودم

قاسم آهنین‌جان

شعرها

دادی کشید بر سر ِ زن: «هی نگو بمان

دادی کشید بر سر ِ زن: «هی نگو بمان

آزاده بدیهی

سرآخر

سرآخر

ستار جانعلی‌­پور

اینجا چه می‌کنی؟ گل غمگین سرخ من

اینجا چه می‌کنی؟ گل غمگین سرخ من

فرزین منصوری

به صبحی دیگر

به صبحی دیگر

محمود معتقدی