شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

در آن تابستان

انعکاس خنده‌ات افتاد

بر سطح بی‌ارادۀ ترسی که شیشه را بالا زد

آن‌گاه ترک‌های درهم

بر هندسۀ سادۀ یک منحنی دویدند

بوسه‌های آتشت بر گونۀ سیگار کام می‌گرفتند

و اشک‌آور خیابان را پر می‌کرد

 

در ازدحام آن همه چشم فراری

لب‌های سرخی را که می‌گزم از آن تو نیست

مجال عاشقانه‌ای نیست

و رنگ قرمز چهارراه

تنها پیاده‌رو را دیوانه می‌کند

باد را دیوانه می‌کند

خاکستر نشسته بر دکمه‌هایت را می‌تکاند باد

دکمه‌هایت را می‌تکاند

و هر شانه که بیرون می‌افتد

تصویری از شراب را بی‌تاب می‌کند

در من اما کارون غمگینی است که لب نمی‌زند

فقط رد شلاق‌ها، رودخانه‌های عمیق درد را دنبال می‌کند

که از سپیدیِ آن بالاها می‌ریزند

بر سنگ‌فرش‌های سیمانی

و فرو می‏روند

 

آن‌ شب که دستت را رها کردم

بی هوا برگشتم

ردی نمانده بود

از آزادی بر دیوار

از آن همه خون و حسرت و فریاد

تمام پیاده‌رو‏ها را جمع کرده بودند

و دیگر از هرطرف هرچه رفتم نبودی

از شهر، بیابان خالی ماند و عطش

و باران که در شهریور بعید بود

رفتم

نمی‌دانستم جهانی به جستجوی تو مرزهایش را آواره کرده است.

 

هر جا رفتم، دلتنگ آسمان تو بودم

یادت اگر می‌آمد، می‌زدیم زیرِ آواز

و آوارِ هر کجا که تو بودی

می‌ریخت روی سرم

جوری که ما گریختیم

حتما که یادمان نمی‌آید 

هیچ یک از خواب‌های آن تابستان را

شهریور نبود؟

خیابانی که از همین جا رد می‌شد

اسمش عوض شده اما،

هر بار برمی‌گشت و نگاهت می‌کرد

در صورت کدام غریبه‌ای اینجا هر بار که از کنار هم رد شدیم؟

نمی‌شناسمت دیگر، با این غبار که نشسته بر جوانی صورتت

 

هرچند بوی خون و باروت حافظه‌ام را هنوز پرت می‌کند

به شهری که در سیاهی لزجش

کودکان بر بشکه‌های خالی دمام می زنند

و از جنوب‌هاش چیزی نمانده دیگر تا با کارون به دریا بریزد

نه رقص‌های بندری

و نه شطی شرجی که موج می اندازد به موهایت

جز توده‌ی جسدها، دست بسته

 

نشسته ای در آن غروب

و دریا آنقدر صبوری می‌کند

که موجی که می‌رود، برنمی‌گردد به ساحل دیگر

 

در آن تابستان

من فقط شرح واقعه دادم بردار کردن آن همه پرواز را

و در مکتوبات مذهّب از خواص زعفران گفتند و آداب کباب

این مقال مرصع توصیف می‌کند، خورشگرها را که پرنده پر می‌کنند

و بر دستۀ چاقو عقیق یمانی زیباترست یا مروارید؟

آرایش ساطورها با آن ساتن لاجورد زیباست

و این سبز زنگاری

پوشانده لخته‌های خون را هر جا

با هِل و میخک 

با خلالِ پسته و با بادام

با چشم‌های شرقی‌ات در آینه‌‌ها حتی

که مقرنسی پرتکرارند

و بارها در تدارک آن همه عریانی همدست بوده‌اند

 

معذور بودم از این خفقان لابد

من کارمند خجالتی ساده‌ای بودم

فقط شرح واقعه دادم، گیرم با اشک

هر صبح، پرها را از زمین برداشتم

نشستم پشت میز کارم

صدام را صاف کردم و … گفتم «بعدی!»

بعدی اما تو بودی

سیاهه کردم رد کبودی را بر پیکر برهنه‌ات

پرها را از زمین برداشتم

یکی یکی

برای خواب آشفتۀ بالش‌ات

چشم‌های بی‌خوابت را

دو زخم باز

که خیره مانده بودند

سیاهه برداشتم رد آن همه شعاع بُرنده را

خورشید را دیده بودی آن شب

پوشیدمت در تور سپید

و آنقدر قصه گفتم که هزار و یک شب شد

 

جنین مرگی در من است

که بی‌تابم کرده

نیمی آتش و نیمی دیگر خون

من آبستن از دو خواهر بودم، همزاد

قصه گفتم و دیدی که خارهای فلزی بر شانه‌هایم روییدند

سفت بغلت می‌کنم

هر بوسه جای تازۀ زخمی است

که برج سنگی را هم  به گریه می‌اندازد

خون می‌دود بر صورت کاشی‌های فیروزه

و طاق های سفید با آن همه استواری

از هر طرف،

خم می‌شوند، می‌شکنند

با هندسۀ منحنی ها، جناقی ها

و در زمین سیمانی فرو می‌روند.

 

کاش فقط یک میدان بودی آزادی!

چرخ می‌خوردی همین طور لخت آزادی!

می‌رقصیدی زیر ظِلّ آفتاب

دیوانه می‌رقصیدی

و تب‌ات بند نمی‌آمد

خون روی دست‌هات بند نمی‌آمد

و از در و دیوارها بالا می‌رفت

 

تنها تو فریاد زدی

وگرنه سنگ فرش‌ها ساکت ماندند

تا همۀ بام ها سقوط کنند

بادام ها

تلخ و جوان.

 

کاش فقط فصلی بودی، تابستان!

و در آن

جنازه ای نمی رسید

بوی نان می‌آمد از گندم‌زارهات 

و از نیزارهات، فقط صدای باد می‌آمد

کاش فقط فصلی بودی، تابستان!

در میانه بهار و پایان

و ناگهان به آبان نمی‌رسید.

 

 

آفتاب می‌سوزد

خود آفتاب

روی پوستم که می‌ریزد می‌سوزد

در من جهنم ترسناکی است

که تن مرده‌ها را لرزانده

کاش تو فقط می‌رقصیدی زیر ظِلّ آفتاب

با استخوان‌ها و جمجمۀ شکسته‌ات

و کسی دست نمی‌زد

و کسی نمی‌خندید

 

من مادرم

در من جنین غمگینی است

و این شب‌ها تا به خانه می‌رسم

می‌زند به دندانم، به سرم، به چشم چشمم، دو ابرویم

درد توی آینه نشانم داده صورتم چه شکلی است

بدنم چه شکلی است

 

کاش بودی کودککم!

با جعبه مدادهای رنگی‌ات

بنفش، نیلی، آبی

هر کجا دست می‌کشم

نوری شکسته در محدب

سبز، زرد، نارنجی، قرمز

توی این آینه‌ها اما هر چه می‌ریزد

انعکاس دیوارهاست، سیاه

و رخت‌های خالی‌ات بر آویزها

هی بزرگ می‌شوی

چند ساله می‌شوی

روی چارچوب‌ها خط‌هایی را می‌شمارم که کشیدم روی سرت

یکی یکی

پتو رو می‌کشم تا روی سرم

و در تاریکی تکه‌های یخ را بغل می‌کنم

و از سرمای نفس‌ات کِیف می‌کنم

دستم را فرو می‌برم توی موهایت

و انگشت‌های درهم‌ام

خواب بالشت‌ها را آنقدر زیر و رو می‌کنند

تا در تب کابوس‌هایم نسوزی

 

کاش آن شب نمرده بودی مادرکم!

تا برایت از خواب سربازی عاشق بگویم

که از رویاهایش می‌برد

از امید بال‌های هر فرشته‌ای

با چاقو می‌برد

انگشت‌هایش را یکی‌یکی

تا ماشه را نچکاند دیگر

و در قطرۀ اشکش

تصویر آخرین لطافت دنیا

خواهد چکید

 

سنگ‌های بیابان رد خونی را پنهان کرده‌اند

از ماشه‌ای که بر صورتت چکید تا خطوطش را بشوید

باران در شهریوری بعید

بر گونه‌های تو اما جای قطره‌ها مانده بود

و کاسه‌های خالی…

تشنه بودیم

به کوه زدیم برای تماشا

خورشید را دیدی و آنقدر بلند گفتی از آزادی

که خیال کردم همین روزهاست

می‌دانستی اما دستانم خالی است

برایم شمردن روزها آسان نیست

و جمع زدن شمارۀ این همه جسدها

وقتی ماهیگیران کارون را آنقدر پارو زدند

 که به جای یکی، هزار تورِ عروسی بیرون کشیدند.

اصلا بعید نیست چنین قصه‌ای از هزار و یک شب

 

تو دراز کشیده‌ای آنجا با رخت سپیدت

 بر غروب سنگی گورستان

که هرچه نقش بسته بر برجسته ها باستانی‌اش می‌کند

آنجا در خیلی شرق

مادرانی از قدیم نشسته‌اند

با پستان‌های آویزان و دنبال نوزاد مرده‌شان می‌گردند

 

فراموش کن اصلا

هر سنگ را که برگردانی خطر کرده‌ای

هر خاطره را که برگردانی

بوی شیر تازه و خون می‌زند توی هوا

 

اینجا که منم

جهنم از صدای شیون هاش پیداست

انگشت های ریخته ام بر خاک

عقرب های تشنه‌اند که به هر شکاف خنکی پناه می‌برند

هر سنگ را که برگردانی خطر کرده‌ای

هر خاطره را که برگردانی، خورشید با بی‌تعارفی چشمت را می‌زند

محکم بپیچ روی چشم‌هایت را، صورتت را، دهانت را

اصلا فراموش کن

که ما در آن تابستان زیبا و جوان بودیم

و شهر را شکوفه‌های بادام پر کرده بود.

 

فاضل گنجی

شعرها

مانده یک کوچه و تنها یکی از ما دو نفر

مانده یک کوچه و تنها یکی از ما دو نفر

جواد محمدی فارسانی

«من چرا به دنیا آمدم؟»

«من چرا به دنیا آمدم؟»

احمدرضا احمدی

سلام بر همپیاله‌های من 

سلام بر همپیاله‌های من 

یونس هدایت مقدم

آه ای غرور متصل به غم

آه ای غرور متصل به غم

احمد امیرخلیلی

ویدئو