هزار راه مرا میبرد به سمتِ شمال
هزار رود مرا میکِشد به سوی جنوب
سفر که جز هَوسِ جستجوی روی تو نیست
قطارِ صبحِ مرا میبرد به کامِ غروب
بلیت پشتِ بلیت آمد و ندید تو را
مسافری که خیالش به روی دوشش بود
کجا سفر کند اصلاً که بیتو-تَر نشود،
کسی که زنگِ صدایت درونِ گوشش بود؟
هتل فُلان، وسطِ کافههای تنهایی
اتاقِ ساکت و شهری که پشتِ پنجره است
و من غریبۀ باران-به-چشمِ منتظری
که در اسارتِ این قصۀ پُر از گره است
عبورِ صورتها از کنارِ دلتنگی
اگر چه میبینند تکههای ظرفِ مرا
سوالهای من از سرنوشتِ یک «لیلی»
و کوچهها که نفهمیدهاند حرفِ مرا
کجاست مقصدِ بعدی؟ کجاست خانۀ تو؟
[و نقشۀ گوشی فکر میکند: «اینجا»!]
منی که حتماً هر جا پیِ تو میگردم
تویی که لابد هرگز نمیشوی پیدا