...
برخاستم از جا
بیرون زدم از خانه رأس ساعت لورکا
با درد دندانی که از دیشب...
دهانم را
مردم همه فریاد میکردند:
آزادی
او داد میزد:
آب نان بابا
مردم دوباره:
زندهباد ایران
او بار دیگر:
آب نان بابا
جمعی به طعنه:
هی
بچهدبستانی
انگار داری فالش میخوانی
چیزی نگفت و رفت آنسوتر
رفتم بهدنبالش
... غمگین مشو
البته میدانی که حق دارند
با مهربانی گفت
میدانم
هر کس در این محنتسرای هرچه بادا باد
درد خودش را میکشد فریاد
من با زبان آب
آواز میخوانم
آب ابتدای آشناییِ من و «آن مرد آمد»
بود
که با تفنگ آمد
بابای من را بُرد
گفتم
هوالرزّاق
... آن کس که دندان داد
نان داد
خندید... ای آقا
این حرفها مال قدیمیهاست
نه مال نسلِ قیمتِ مقطوع
آن نانوایی را ببین
که پشت شیشه چه نوشته:
«نسیه ممنوع»
گفتم چقدر این روزها نسل شما تنهاست
تاریخِ مخدوش...
آخ دندانم
گفت: اتفاقاً
تنهایی انسان شبیه درد دندان است
تا وقتی
دهانت بسته باشد
درد یادت نیست
آنگاه قدری دورتر شد
... آب نان بابا
باتوم چرخی زد فرود آمد
برداشتم
از زیر دست و پا و خون و خاک، نانم را
سرمای دی بیداد میکرد
... بستم دهانم را