قدمت را بزن، نمی فهمند
در دلت هرچه هست آشوب است
نگرانی؟ گرفته ای؟ خب باش!
قدمت را بزن، هوا خوب است
زندگی داشت سرنوشتت را
لای مشتی لجن رقم می زد
بس که این شهر دور خود چرخید
داشت حال تو را به هم میزد
خسته از ازدحام آدمها،
گامهایت تو را جلو میبرد
تو قدم میزدی، ولی انگار
لذّتش را پیادهرو میبرد
هیچ جای دل گرفتهی شهر
سرپناهی چرا نمی دیدی؟
خواستی گم کنی فقط خود را
توی هر کوچهای که پیچیدی...
بوق اول! تو را صدا میزد
تو ولی توی لاک خود بودی
چند متر آنطرف ترت... ترمز!
یک نفر پشت عینک دودی!
بووووووق بعدی! میآمدی به خودت
به خودِ از خودِ تو غمگین تر
یک نفر پشت عینک دودی
شیشه را می کشییییید پایین تر
پیش رویت لجن دهان وا کرد
خیلی از هرچه خواستی دوری
سادهتر با خودت کنار بیا
قیمتت را بگو، تو مجبوری!
آآآآه...! آخر تو هم خراب شدی!
آآآآآآآه....! حسی که در صدای تو نیست
آآآآآآآآآآآآه......! این زندگی نمیارزد
به بهشتی که زیر پای تو نیست!